6 ✍︎︎

48 8 0
                                    

۶
.
یونگی:
اصلا نمیتونستم تهیونگو درک کنم  هیچ کدوم از رفتاراش عادی نبود، از اون طرفم نگران جیمین بودم نمیخواستم خودشو مقصر بدونه ... از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم، جیمین پشت به من توی بالکن وایساده بودو به بیرون خیره شده بود، رفتم نزدیکشو آروم دستامو از پشت دور کمرش حلقه کردم، سرمو بردم بغل گوششو گفتم : مگه نگفتم باید باهاش منطقی حرف بزنیو شلوغش نکنی؟
جیمین : نمیتونم یونگی ، بهت که گفتم اصلا حالش خوب نیست ،من نگران جانگکوکم
یونگی : منم نگران توعم... تو مقصر نیستی جیمین ، جانگکوک انقدری بزرگ شده که بتونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره ، فکر کردی اون موقعی که باهم بودن تو اگه بهش میگفتی به رابطش ادامه نده به حرفت  گوش میداد؟ معلومه که نه چون عشق آدم همیشه عزیز ترین فرد زندگیت میشه، اصلا برات مهم نیست که بقیه چی میگن یا راجب غلط بودن کارت حرف میزنن، یه موقع هایی انقدر تو عشق طرف مقابلت غرق میشی که نمیفهمی اصلا چیشد
جیمین : یونگی
یونگی : جانم
جیمین : ولی اگه تو نبودی قطعا میزدم میکشتمش
خندیدمو گفتم : برای همین اومدم چون نمیخواستم عشقم قاتل بشه دیگه
جیمینم خندیدو گفت : جالبه که حتی توی بی حوصلگیمم میتونی بخندونیم
لبخندی زدمو گفتم : میرم یه چیزی بیارم بخوریم،
جیمین : میخوای بیام؟
یونگی : نه خودم میرم
**********************
یونگی :
قهوه و چیز کیکو توی بشقاب گذاشتمو رفتم بالا، جیمین روی میز نشسته بودو با گوشیش مشغول بود، رفتم نزدیکو گفتم : خوش میگذره اون بالا؟
جیمین : اگه یه نگاه به اتاق شلختت بندازی متوجه میشی صندلیا از وسایلات پُرن
خندیدمو گفتم : کم کم عادت میکنی به این وضعیت
جیمین : نخیرم اتفاقا کم کم عادتت میدم به مرتب بودن
یونگی : امیدوارم
جلوش وایسادمو قهوشو دادم دستش
جیمین : خوشمزه به نظر میاد
خندیدمو گفتم : همه اینجا عاشق قهوه های منن
جیمین : مگه برای همه درست کردی؟
یونگی : برای همه که نه ولی از این به بعد فقط برای شما درست میکنم
جیمین : خوبه که منظورمو خودت میفهمی
خندیدمو موهاشو به هم ریختم
جیمین چیز کیکو برداشتو یکم ازش خورد
با تعجب بهم نگاه کرد
یونگی : چیه؟ بَده؟
جیمین : به جرعت میتونم بگم خوشمزه ترین چیز کیکیه که خورم، یکم امتحان کن
چنگالو سمتم گرفتو مثل بچه کوچولو ها با ذوق بهم نگاه کرد اما من جای اینکه چیز کیکو بخورم  سرمو بردم نزدیکو لباشو بوسیدم،
یونگی : عوم، خوشمزس
لبخندی زدو پاهاشو از پشت دورم حلقه کرد ،
جیمین : کارتو خوب بل...
دوباره بوسیدمشو مانع حرف زدنش شدم
یونگی : تقصیر من نیست ، لبات خودشون میخوان ببوسمشون
جیمین : عجیبه
یونگی : چی؟
جیمین : حس خوبی که ازت میگیرم عجیبه
یونگی : کجاش عجیبه؟
جیمین : دقیقا اونجاییش که وقتی به چشمات نگاه میکنم همه ی خستگیم در میره
لبخندی زدمو بدون هیچ مقدمه ای گفتم : دوست دارم
جیمین : همین الان فهمیدم که همه ی کارا و حرفات یهوییه ، ولی مهم نیست چون تک تکشون برام شیرینه
دستمو قاب صورتش کردمو بوسمونو از سر گرفتم، لب پایینشو‌ بوسیدمو همزمان گاز ریزی ازش گرفتم ، جیمینم آروم همراهیم میکرد، چشمامو باز گذاشتم و بهش نگاه کردم ، جیمین چشماشو بسته بودو با بیشترین احساس ممکن به کارش ادامه میداد، اون قطعا یه فرشته بود، بعد از یه بوسه ی طولانی آروم ازش جدا شدم، اما جیمین چشماشو باز نکردو توی همون حالت موند،
یونگی : نمیخوای چشماتو باز کنی؟
جیمین : لعنت بهت از خجالت نمیتونم چشمامو باز کنم
خندیدمو گفتم : خجالت ؟ اونم تو؟
یونگی : دقیقا دارم از اینکه از یه بوسه ی معمولی خجالت کشیدم خجالت میکشم
آروم بغلش کردمو گفتم : بیبی خجالتی‌
جیمین : بهم نگو بیبییی
یونگی : خب بیبی منی دیگه
جیمین :  از اینکه با اون همه ابهتم بیبی یکی دیگه شدمم خجالت میکشم
همونطور که تو بغلم بود گفتم : اما بیبی حواست هست پنج دقیقه دیگه جلسه شروع میشه ، و ما خیلی بیخیال اینجاییم
جوری که انگار برق گرفته باشتش از بغلم دراومدو گفت : ساعت چنده؟
یونگی : ۱۱:۵۵
جیمین : خب بیا بریم دیگه
یونگی : هرچی بیبی بگه
جیمین : بهم نگو بیبیییی
یونگی : باشه بریم بیبی
جیمینا : میدونم که باهات به نتیجه نمیرسم پس بگو ولی بیا بریم :/
***********************
‌تهیونگ:
آروم وارد اتاق شدمو دره اتاقو باز کردمو رفتم داخل ، به مانیتورای روشن نگاه کردم که هرکدوم یه قسمت از عمارتو به نمایش میزاشت ، دستمو سمت مانیتور اتاق جلسه بردمو خواستم دوربینشو غیر فعال کنم که چشمم به اتاق خودم افتاد...
.
فلش بک
.
تهیونگ آروم به سمت کوک رفتو بوسه های داغی روی گردن کوک گذاشت ، آروم بغل گوشش زمزمه کرد : با دوربین بای بای کن دارن میبینمون
جانگکوک به خودش لرزیدو نفسشو با ترس بیرون داد
جانگکوک : هییععع ، برو عقبببب
تهیونگ : نچ نچ
جانگکوک : این همه مدت میدیدنمون؟
تهیونگ : آره
جانگکوک با دستاش سعی کرد تهیونگو از خودش جدا‌ کنه ، اما تهیونگ انگشتاشو تو دستای جانگکوک قفل کردو بی توجه به تلاشای جانگکوک،
به کارش ادامه داد
جانگکوک : واقعا نمیترسی ؟
تهیونگ : مگه دارم کار اشتباهی میکنم؟
جانگکوک : اما اگه به کسی بگن چی؟
تهیونگ : هیشش
جانگکوک : آخه....
تهیونگ با بوسیدن لبای جانگکوک مانع حرف زدنش شد و آروم دستای کشیدشو دور کمر باریک جانگکوک حلقه کرد با یه بوسه ی نرم ازش جدا شدو جانگکوکو کلا تو آغوش گرفت
تهیونگ : دوربینا فقط ضبط میکنن ، کسی ‌پشتش نیست
جانگکوک : فایلاش...
تهیونگ : نگران نباش پاکش میکنم....اما قراره بالاخره بهشون بگیم مگه نه؟
جانگکوک سرشو آورد بالا و به چشمای تهیونگ نگاه کرد
جانگکوک : کِی؟
تهیونگ موهای جانگکوکو از روی صورتش کنار زدو گفت : خیلی زود.....
.
پایان فلش بک
.
تهیونگ‌ :
به خودم اومدم و سریع قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکیده بودو پاک کردم، هرچیزی و هرکاری منو یاد اون مینداخت و این داشت منو اذیت میکرد اما بازم برام شیرین بود :) ، دوربین اتاق جلسرو خاموش کردمو خواستم برای اتاق خودمو چک کنم که چشمم به ساعت افتاد ، همین الانشم وقت کم داشتم....پس بیخیالش شدمو سعی کردم فکر جانگکوکو از سرم بیرون کنم از اتاق خارج شدمو سریع به سمت اتاق جلسه رفتمو وارد شدم ، هنوز هیچ کس نیمده بود، و این موقعیت خوبی بود برای گذاشتن شنود، به میکروفونو کوچیکی که توی دستم بود نگاه کردم، خیلی راحت میتونستم بندازمش دورو هیچ کاری باهاش نکنم، چرا این کارو نمیکردم، چرا نمیرفتمو حقیقتو نمیگفتم؟ سعی کردم افکارمو دور کنمو فقط کارمو انجام بدم ، دولا شدمو یه جای خوب براش پیدا کردم ، بعد از اینکه شنودو زیر میز جاساز کردم سرمو از اتاق آوردم بیرونو اطرافو نگاه کردم  قبل از اینکه  کسی بیاد  از اونجا خارج شدمو به سمت اتاق خودم رفتم، از پنجره های قدی به حیاط نگاه کردم ، جنی خوشحال بودو داشت با لیسا قدم میزد ، لبخندی زدمو زیر لب گفتم : خوشحالم که یکیو داری که بالاخره میتونه اندازه ی عشقی که بهش میدی عاشقت باشه
، با صدای خنده ی بلند یونگی به خودم اومدمو نگاهمو از پنجره به در نیمه باز اتاقش دادم با جیمین غرق صحبت بودو داشت از ته دل میخندید ، اون خوشحال بود، اونم با جیمین...لیسایی که با جنی خوشحال بود و.... یونگی ای که....با جیمین خوشحال بود... آروم وارد اتاق خودم شدمو روی صندلی پشت میز نشستم ،یعنی جیمین میتونست مراقبش باشه؟ میتونست انقدر دوسش داشته باشه که من داشتم، داشتم؟ مگه احساسم بهش عوض شده بود که دیگه نمیگفتم  دارم؟ معلومه که نه من هنوزم دوسش دارم، حتی بیشتر از قبل، وقتی که نیست ، وقتی که داره عذاب میکشه ، بیشتر باعث میشه دلم براش تنگ بشه بیشتر دلم میخواد برم پیشش تا بتونم خوشحالش کنم تا وقتی اوکی نیست بخندونمشو بهش بگم : بیخیال ارزششو نداره غصه بخوری مهم اینه که ما همو داریم
مهم اینه که کنار هم خوشحالیم،
لبخند تلخی زدمو گفتم : مهم اینه که در امانی....
از آدمایی که زیر قولشون میزنن بدم میاد به انعکاس صورتم روی شیشه ی  میز نگاه کردمو ادامه دادم : میدونی از توعم بدم میاد ، این واقعا تویی؟ تو واقعا همون تهیونگه سابقی که دربرابر هیچ چیزی سکوت نمیکرد؟ پس چرا داری الان سکوت میکنی؟ چندین بار این سوال از ذهنم رد شده بود ، من واقعا جوابشو میدونستم یا فقط میخواستم خودمو قانع کنم، همش به خودم میگفتم من سکوت میکنم چون میخوام اون کسی که داره عذاب میکشه فقط و فقط من باشم،  چون با سکوت من عزیز ترین فرد زندگیم در امانه ، بارها جلوی اینه وایساده بودمو با صدای بلند داد زده بودم، آره صدامو برای خودم بلند میکردم تو تنهاییام سر خودم داد میزدم ،این کارارو میکردم تا حداقل یکم از عذاب وجدانم کم کنم تا یکم از سنگینی نفسم کم بشه، درسته....من این کارارو میکردم چون تنها کسی که صدای سکوتمو میشنید خودم بودم :) چون من بودمو...من...

Sound of silence(2)صدای سکوتWhere stories live. Discover now