جانگکوک :
سرمو به صندلی تکیه دادمو زیر لب زمزمه کردم : کجا داریم میریم
جیمین : وقتی برسیم متوجه میشی
جانگکوک : امروز...می تونست بهترم باشه، نه؟
جیمین : میدونی اونجا هرروز همین وضعیتو داره،
سکوت کردمو دیگه چیزی نگفتم، تنها کسی که میدونست چی توی دلم میگذره خودم بودم، امروز میتونست بهتر باشه، اما موقعی بهتر میشد، که فقط چند دقیقه بیشتر میموند.... فقط...فقط کاشکی چند دقیقه بیشتر اجازه میداد دلتنگیمو با حس اینکه کنارمه رفع کنم...
با وایسادن ماشین چشمامو باز کردمو به فضای روبروم نگام کردم...
جیمین صداشو صاف کردو گفت : خیلی وقته بهش سر نمیزنی ، گفتم بیایم اینجا شاید حال و هوات عوض شد
از پنجره به قبرایی که به ترتیب کنار هم قرار گرفته بودن خیره شدم، نفس عمیقی کشیدمو از ماشین پیاده شدم، حضور اونجا ذره ای نمیتونست حالمو بهتر کنه، و نه تنها بهتر نمیکرد....بلکه باعث میشد تک تک اتفاقای اون روزو دوباره به یاد بیارم، تک تک اون حرفا که قلبمو به آتیش کشیده بودن، تک تک قطره های اشکی که مامان ریخته بودو بی خبر از هرچیزی تمام گذشتمو با حرفاش تبدیل کرده بود به یه فیلم با یه نقش اضافه....
جیمین : نمیخوای بیای؟
با صدای جیمین به خودم اومدمو دنبالش رفتم ،
نزدیک قبر بابا شدمو ، روی دو زانو کنارش نشستم ، چند دقیقه بدون هیچ حرفی گذشت
با بغضی که هر لحظه بیشتر به گلوم فشار میاورد ، چندین بار لبامو باز و بسته کرده بودم ، اما هیچ صدایی در نمیومد...چیزی نداشتم که بگم
جیمین سکوتو شکستو گفت : یکم زود نرفتی؟ اگه هنوزم بودی... انقدر همه چی سخت نمی شد، یا...حداقل راحت تر میتونستیم تحمل کنیم
سرمو تکون دادمو بازم به زمین خیره شدم
خیلی حرف داشتم، اون قدر که حتی اگه سالها هم میشستمو از حال قلب شکستم میگفتم...تموم نمی شد...
سرمو بالا بردمو به آسمون خیره شدم، مثل همیشه ابری بود....نفس عمیقی کشیدمو بالاخره موفق شدم کلماتو به زبون بیارم : الان دیگه خیلی تنهام ، حتی تنها تر از تو....بابا
قطره اشکی که مسیر گونمو طی کرده بودو پاک کردمو ادامه دادم : چرا زندگی من اینطوریه ؟ چرا هرکسی که دوسش دارم باید تهش به فراموشی برسه، چرا نباید فراموش شی وقتی توی دنیای ساختگی من، توعم ساختگی بودی؟ اما چطور میتونم فراموشت کنم وقتی برام واقعی تر از واقعی بودی، واقعی تر از اینکه بتونم باور کنم....بتونم باور کنم....
بغض شکستم اجازه نداد ادامه حرفمو بزنمو صدای گریه ی بلندم فضای اونجارو پر کرد ، اندازه ی تمام روزایی که مجبور بودم صدامو توی بالشت خفه کنم گریه میکردم، اندازه ی تک تک دردایی که کشیدم بودم، تک تک روزای عذاب آوری که تمومی نداشت....، سرمو با دستام پنهون کردمو با صدای گرفته سعی کردم حرفامو محتاطانه تر ادامه بدم تا جیمین بیشتر از این کنجکاوی نکنه
جانگکوک : حتی پیش توعم دیگه هیچ جایگاهی ندارم بابا
دستای جیمین آروم دورم حلقه شدو توی آغوش گرمش فرو رفتم ، سرمو روی شونش گذاشتمو گفتم : وقتی دیگه چیزی ندارم، وقتی دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه، پس چرا باید ادامه بدم، چرا هنوزم باید با امید اینکه بالاخره روزای خوبم میاد چشمامو باز کنم، اما داغون تر از دیروز بشم؟
نمیخوام دیگه، این زندگی رو دیگه نمیخوام جیم
جیمین : هیششش، تو هنوزم کلی راه داری کوک، هنوز خیلی چیزا مونده برای اینکه بهشون برسی برای اینکه دلیلی باشه برای ادامه دادن ،
چشمامو بستمو زیر لب زمزمه کردم : دیگه دلیلی ندارم برای ادامه دادن، دیگه چیزی نمیخوام، وقتی میدونم به دستش نمیارم ، وقتی میدونم حتی اگه بخوامم دیگه نمیشه
چند دقیقه توی سکوت گذشتو ، دیگه چیزی نگفتم ، اون تنها دلیل ناراحتی منو نبودن تهیونگو میدید، اما اینطور نبود، من...من نمی تونستم ، حرفی بزنم حداقل نه بیشتر از این ، یا نه تا وقتی که از چیزی اطمینان کامل پیدا نکنم
، از بغل جیمین در اومدمو گفتم : متاسفم اگه هر سری غمام برای توعه
جیمین : گفته بودم...حاضرم همه ی غمات مال من باشه، اما تو بازم خوشحال باشی
اشک توی چشمام حلقه زدو گفتم : به نظرت واقعا میتونم خوشحال باشم؟
جیمین :تو...تو هنوزم بهش فکر می کنی؟
صدامو بالاتر بردمو گفتم : توعم که حرفت همینه، نمیدونی ازش متنفرم؟، نمی دونی دیگه نمیخوامش؟ نمی دونی دیگه دوسش ندارم؟ نمی دونی دیگه دلم براش تنگ نمی شه؟....نمی دونی جدیدا زیاد دروغ میگم؟
تو چشمای جیمین زل زدمو اشکام بدون هیچ پلک زدنی روی گونم سرازیر شد ،
جانگکوک : فراموش کردن کسی که یه روزی دلیل خنده هات بود کار سختیه جیم...همش دلم میخواد برگردم ، اما...یهو یادم میاد اونی که رفته من نبودم، از اینکه با وجود تمام کارایی باهام کرد هنوزم بهش نیاز دارم متنفرم :)
دستاشو قاب صورتم کردو گفت : منو نگاه کن
سرمو بالا گرفتمو با بغض گفتم : همه بلدن تسلیم شن، همه بلدن جا بزنن، ولی من نه، حداقل نه تا وقتی که چیزی که براش می جنگم اون باشه ، نه تا وقتی که هنوزم دلم برای تک تک کاراش تنگ میشه
قطره های اشکو با شصتش از روی گونم پاک کردو گفت : هیچی تغیر نکرده جانگکوک...فقط یاد گرفتی بازی کنی ،اما چشمات...هیچ چیزو پنهون نمیکنه
جانگکوک : میخوام براش بجنگم جیمین...اما نمی تونم...غرورم این اجازرو بهم نمیده ، ضربه هایی که خوردم اجازه نمیده
جیمین : من نمی تونم چیزی بگم کوک ، تو دیگه بزرگ شدی، دیگه خودت بلدی برای زندگیت تصمیم بگیری ، ولی...لطفا کاری رو بکن که بعدش پشیمون نشی ، کاری رو که تورو بِکِشه بالا نه از اینی که هستی بدترت کنه ، باشه؟
سرمو پایین انداختمو دستای جیمینو توی دستام گرفتم
جانگکوک : سخته که با خودم کنار بیام اما سعی میکنم...تصمیم درستو بگیرم
جیمین : اگه...بهتر شدی میتونیم بریم...
جانگکوک : جیمین...
نگاه سوالیشو به من دادو ادامه دادم : دنبال یه اسمم...
جیمین : چه اسمی
جانگکوک : تو...تو کسی رو به اسم یوراعه میشناسی؟
جیمین : اسمشو...اسمشو مطمعنم یه جایی شنیدم
جانگکوک : هرچیزی که ازش میدونی بهم بگو ، ازم نخوا بهت بگم چرا ، اما من...حتما باید بدونم کیه
.
.
فلش بک :
.
.جیمین : فکر نمیکردم انقدر حرف زدن راجبش اذیتت کنه ، متاسفم یونگی
یونگی : از وقتی رفت از رییس متنفر شدم، اون می تونست کاری کنه که این اتفاقا نیوفته ، می تونست موقعی که مامانم بهش نیاز داشت پیشش باشه، اما نموند ، اون کارشو به خانوادش ترجیح داد ، اون دیگه پدر من نیست جیم ، اگه تا الان موندم اگه هنوز دارم ادامه می دم فقط و فقط به خاطر لیساس، وقتی این اتفاقا برای مامان افتاد اون بچه بود اون نمیدونه باباش می تونست جلوی خیلی چیزارو بگیره اما نگرفت....
خودمو تو بغلش جا به جا کردمو گفتم : مامانت...زن قوی ای بوده یون
موهامو نوازش کردو گفت : حاضرم همه ی زندگیمو بدم اما فقط یه بار دیگه ببینمش ، یه بار دیگه اسممو صدا کنه...
جیمین : مطمعنم اونم مثل تو قلب مهربونی داشته...
آلبوم عکسو ورق زدو با دست به عکس اشاره کرد،
یونگی : یوراعه زیبا ترین آدمی بود که تا الان دیده بودم ، رییس...لیاقتشو نداشت، می دونم اونم اذیت شد، پشیمون شد ، اما دیگه بعد رفتنش چه فایده ای داشت؟
جیمین : اسمش شبیه توعه، یوراعه و یونگی ، قشنگه :)
یونگی لبخندی زدو آلبومو بست ، خودمو بالاتر کشیدمو با دستم سرشو به سمت خودم هدایت کردم، به چشمای قهوه ایش نگاه کردمو گفتم :نمیزارم از این به بعد چیزی ناراحتت کنه ، بهت قول میدم...تو برای من مهمی
یونگی لبخندی زدو سرشو نزدیک گوشم بردو زمزمه کرد : با بودن تو دیگه چیزی ناراحتم نمیکنه
گونشو آروم بوسیدم گفتم : مطمعن باش
سرمو روی شونش گذاشتمو چشمامو بستم...
.
.
پایان فلش بک
بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره جیمین چیزی به ذهنش رسیدو گفت : من این اسمو تاحالا نشنیده بودم، اونم فقط یه بار شنیدم ، اما فکر نمیکنم کسی باشه که تو دنبالش میگردی
جانگکوک : تو فقط بگو اسمشو کجا شنیدی
جیمین : خب من چند بار با یونگی حرف زدم... و تا اونجایی که می دونم...اسم مامانش که از دنیا رفته یوراعس
سعی کردم ذهنمو باز کنمو گفتم : یعنی زن رییس درسته؟
جیمین : اره اما...
جانگکوک : می دونی چه سالی از دنیا رفته ؟
جیمین : برای چی میخوای...
جانگکوک : خواهش می کنم چیزی نپرس چون نمی تونم جوابی بدم، فقط سعی کن بهم کمک کنی...می دونی یا نه؟
YOU ARE READING
Sound of silence(2)صدای سکوت
Fanfictionژانر : مافیایی، هیجانی، عاشقانه، درام کاپل اصلی : ویکوک ، یونمین✨ کاپل فرعی : جنلیسا ، نامجین🖇 تعداد قسمت : نامشخص🤷🏻♀️ نویسنده : meli & mati