12 ✍︎︎

67 12 3
                                    

تهیونگ :
وارد اتاق شدمو صندلی کنار جنیو عقب کشیدمو نشستم ، جز من و جنی کس دیگه ای نبود و نگاه‌ نگرانش داشت اذیتم میکرد  ، سنگینی نگاهشو میتونستم رو خودم حس کنم صندلیمو کج کردمو رو بهش گفتم : من خوبم
جنی : نیستی
تهیونگ : من فقط بی حوصلم همین...
جنی : من میفهمم تهیونگ.... من غم چشماتو میبینم ، لرزش صداتو میشنومو اما باز چیزی نمی گم ، من در هر شرایطی هستم تا به حرفات گوش بدم تا درکت کنم، پس فقط بیا و باهام حرف بزن ، بیا بهم بگو من تا اخرشو گوش میدم مطمعن باش، اما فقط باهام حرف بزن...
دستشو سمت چشمش بردو اجازه نداد قطره های اشکش راهشونو باز کنن، بغضشو قورت دادو گفت :  تو هیچ وقت اجازه ندادی من آسیب ببینم ، و حالا منم میخوام همین کارو کنم میخوام...ازت دربرابر آسیبا مراقبت کنم...
تهیونگ : تو قوی ای جنی، تو نباید گریه کنی ، نباید ناراحت باشی ، تو همون دختر سر سخت گروهی...
جنی : من قوی نیستم تهیونگ ، من پیش تو قوی نیستم ، تمام پناه من تویی و حالا وقتی تو خوب نباشی منم نیستم ، وقتی تو نخندی منم نمیتونم بخندم، من سرسختم اما پیش تو نه....
حالا دیگه راهیی وجود نداشت برای نگه داشتن اشکاش ، و دختری که همیشه قوی بود ، حالا بدنش از گریه میلرزید، اونم به خاطر من.... و من حالا فقط افراد مهمه زندگیمو از خودم دور کرده بودم...
تهیونگ : تو...تو  مثل خواهرمی...
جنی : آره اما تو مثل برادرم نیستی ، تو خود براردمی و شاید فکر کنی احساساتم مثل قدیمه ، اما نیست...اما من هنوزم دوست دارم ولی فقط به چشم برادرم.و کسی که سال هاست مراقبمه ، پس درک کن که الان....نگران برادرمم :)
تهیونگ : جنی....
با دیدن اشکاش  با شنیدن حرفاش قلبم تیر میکشید ، من داشتم همرو عذاب میدادم.... اما من اینو نمیخواستم... من فقط سعی داشتم اونا عذاب نکشن ولی انگار همه چیز بدتر شده بود...بدن نحیفشو توی بغلم گرفتمو دستمو نوازش وار روی موهاش کشیدم ، دلم نمیخواست اذیت شه وقتی که از چیزی خبر نداشتو نمیدونست من چقدر بی ارزش شدم ، سرشو روی شونم گذاشتو گفت : میشه باهام حرف بزنی ، من منتظرم تهیونگ منتظرم تا بیای پیش خواهرتو بگی اون چیزی که داره انقدر اذیتت میکنه چیه  ،  و منم تمام توانمو بزارم تا حالتو خوب کنم
تهیونگ : یه روزی...همه چیرو میگم اما اون روز...روزیه که دوباره روزای خوبم برگرده ، اون وقته که من تمام چیزایی که میخوامو دارم پس مهم نیست با گفتنش چی میشه یا چه اتفاقی برام میوفته مهم اینه...
ادامه ی حرفم مثل همیشه توی قلبم‌ موند و فقط صداشو خودم شنیدم صدایی که میگفت : مهم اینه اون روز من اونو دارم و بهش قول میدم ببرمش یه جای دور جایی که برای همیشه داشته باشمش ، جایی که دیگه اجازه ندم کسی از من بگیرتش :)
سرمو نزدیک گوش جنی بردمو گفتم : فقط...فقط امیدوارم همه چی زودتر درست شه....
*******************
لیسا :
به‌ سمت اتاق جلسه حرکت کردم ، تمام مدارکی که اماده کرده بودمو توی فلش ریخته بودم تا بعد جلسه یک راست تحویل رییس بدم ، اون نباید به خاطر دوتا آ‌دم خاعن نتیجه ی تلاش چند سالشو از دست میداد ، خواستم در اتاقو باز کنم که دستم روی دستگیره خشک شد تهیونگ دستاشو دور جنی حلقه کرده بودو موهاشو به آرومی نوازش میکرد ، اون داشت چیکار میکرد!! چرا جنی.... انقدر راحت اجازه داده بود؟یعنی....اونا همو فراموش نکرده بودن؟ یعنی تمام حرفاش دروغ بود؟ اون نتونسته بود احساساتشو فراموش کنه....دستم از دور دستگیره شل شدو به سمت عقب قدم برداشتم ، نفسمو با حرص بیرون دادمو به سمت اتاق یونگی حرکت کردم تا با خودش به جلسه بیام، وارد اتاقش شدمو گفتم : نمیای؟
یونگی : چیشد ؟ چرا برگشتی؟
لیسا : فکر کردم بهتره با هم بریم...
یونگی : چیزی شده؟
لیسا : نه چرا باید چیزی شده باشه...
نگاهشو ازم گرفتو دکمه های آستینشو بست
یونگی : مدارکت آمادس؟
لیسا : عاره ازش چند تا کپی دارم تو سیستم خودم ، سیستم تو ، و فلشی که قراره به بابا تحویل بدیم
یونگی : خوبه...
تلفنشو توی جیبش گذاشتو گفت : بریم...
از اتاق خارج شدیم، تمام فکرم مشغول جنی بود،
دلم میخواست سرش داد بزنم، اون بهم قول داده بود ازش دوری کنه و حالا.... یونگی درو باز کردو حالا تعدادمون بیشتر شده بود و جیمینو جانگکوکم حضور داشتن ، نگاه سنگینمو به جنی انداختم که باعث شد ، سوالی بهم نگاه کنه ، بدون هیچ سلامی صندلی کنار یونگیرو عقب کشیدمو نشستم .
یونگی : این جلسرو بدون رییس ادامه....
در باز شدو نامجونو جین توی چارچوب در حاضر شدن، جین به ساعتش نگاه کردو گفت : اون قدری دیر نکردیم....که بدون ما شروع کنید
یونگی ادامه داد: این جلسرو بدون رییس ادامه میدیم ، قرار بود تا امروز هر اطلاعاتی که میتونید به دست بیارید ، تمام نکته هارو جمع بندی کنیم و هرکسی فرضیشو برای جلسه ی بعد کامل کنه، با نامجون شروع میکنیم....
نامجون : من...من فقط حس میکنم باید یکم زمان بدیم....
حرفشو با لحن تندی حرفشو قطع کردمو گفتم : به کی باید زمان بدیم؟
نامجون بدون هیچ تغیری تو چهرش با همون احن خنثی ادامه دا‌د و این منو بیشتر داشت عصبانی میکرد
نامجون : باید یکم زمان بدیم یونگی ، تا چیزای بیشتری دستمون بیاد...
یونگی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو رفت سراغ نفر بعدی همینطور تک به تک سعی میکردیم اطلاعاتو به دست بیاریم از اینکه نباید حرفی میزدم خسته شده بودم ما همه چیزو میدونستیم و با این وجود بهمون دروغ تحویل میدادن ، سرمو بالا گرفتمو متوجه نگاه جنی روم شدمو نگاهمو توی نگاهش قفل کردم، با صدای یونگی به خودم اومدم که گفت : جلسه ی امروز تمومه هر اطلاعاتی به دست اوردین حتما بگین ، حواستونو بیشتر جمع کنید ، تایم جلسه ی بعدو بهتون اطلاع میدم
گلومو صاف کردمو گفتم : و مطمعن باشید هیچ چیزی مخفی نمیمونه...
اتاق کم کم خال شدو تهیونگ زودتر از همه بیرون رفت ، جنی خواست دنبالش بره که از سر جام بلند شدمو دستشو گرفتمو آروم گفتم : نباید بری
دستمو از دور دستش باز کردو گفت : درکم کن...
از اتاق خارج شد...دنبالش رفتمو دستشو محکم کشیدم صدامو بلند تر کردمو گفتم : گفتم نباید بری!
حالا یونگیو جین داشتن بهمون نگاه میکردن...
جین سعی کرد توجهی نکنه و از اونجا رفت ، یونگی اومد نزدیکو گفت : نمیای ؟
لیسا : نه...
جنی : لیسا خواهش میکنم...
یونگی ازمون فاصله گرفتو رفت رومو سمت جنی کردمو گفتم : برای چی خواهش میکنی ؟ برای اینکه بزارم بری دنبالش؟!
جنی : حالش خوب نیست
لیسا : اتفاقا حالش خیلیم خوبه ، از همه ی ما بهتره
جنی : قضاوتش نکن
لیسا : قضاوتش میکنم چون دیگه اسمش قضاوت نیست ، چون حقیقته
جنی : اما باید بزاری من برم...
سعی کردم صدام به خاطر بغضی که توی گلوم بود تغیر نکنه و گفتم : قرار نبود بیشتر از این صمیمی شین قرار بود؟ تو هنوزم دوسش داری اره؟
جنی : لیسا گوش کن...
دستشو ول کردمو گفتم : برو...
اگه اینجوری میخوای ، اگه اینجوری خوشحالی...
جنی : خواهش میکنم بهم گوش کن...
لیسا : فقط خوشحالی تو مهمه ، پس من پا میزارم رو همه ی حساسیتی که نسبت به تو دارم...
جنی : من دوست دارم ، فقط زمان میخوام، هیچی تموم نشده قرارم نیست تموم شه ، حال تهیونگ خوب نیست ، من خواهرشم! وقتی میتونم کمکش کنم پس باید همه ی تلاشمو بکنم ، نه ؟
لیسا : اون زمانی که میخوای ، بدون منه اره؟
جنی : اره...چون قرار نیست به خاطر من اذیت شی چون  مهم تر از اون برای من تویی
لیسا : قرار نیست بهش برگردی درسته؟
لبخندی زدو گفت : من هیچ وقت باهاش نبودم که بهش برگردم ، اون فقط نیاز به کمک داره....
لیسا : اما اون...
انگشت اشارشو ر‌وی لبم گذاشتو گفت : هیششش
فقط بهم وقت بده برای اینکه دنبال یه راهی بگردم که باعث بشه حالش بهتر بشه
لیسا : اما حال من چی....
قدشو بلند کرد اروم بوسیدم دستشو دور کمرم بردو گفت : تو قرا نیست حالت بد باشه ، تا وقتی من هستم نمیزارم...به شرط اینکه اول از همه مطمعن بشی حسم بهت دروغ نیست و تو اولویتمی باشه ؟ :)
منقابلا بغلش کردمو گفتم : وقتی که میخوای کوتاهه اره ؟
جنی : اره
لیسا : قول میدی؟
جنی : قول میدم
لیسا : دوست دارم
از بغلم در اومدو اروم گونمو بوسید
جنی : من بیشتر...
جنی ازم فاصله گرفتو رفت... تا موقعی که از دید خارج بشه نگاش کردم...نفس عمیقی کشیدمو زیرلب گفتم : متاسفم جنی...قرارنیست به این سادگیا همه چی تموم شه...
*************
تهیونگ :
از اتاق خارج شدمو فقط سعی کردم از اونجا فاصله بگیرم، اون نزدیکم بود، اون کنارم بود، اما حتی اجازه نداشتم به چشمای گیراش نگاه کنم ، حتی اجازه نداشتم مثل همیشه توی جلسه ها دستاشو از زیر میز بگیرم...وارد حیاط شدمو روی نیمکتِ آلاچیق، جای همیشگیم نشستم، سرمو به عقب تکیه دا‌دمو چشمامو بستم....میتونستم یخ کردن دستامو حس کنم ، از صبح چیزی نخورده بودم و...چند ماهی بود که نخوابیده بودم... چشمامو بیشتر روی هم فشار دادم تا به خودش اجازه نده مثل همیشه به خاطر بدبختیام  پر از اشک بشه...
__: حالت خوبه؟
با باز کردن چشمام اشکام روی گونم سر خوردن سرمو برگردوندمو به کسی که جلوی نورو گرفته بود نگاه کردم...
تهیونگ : تو...
سریع چشمامو پاک کردمو دوباره با دقت براندازش کردم ، حالا داشتم مستقیم به چشماش نگاه میکردم ، قلبم از شدت زیبایی تکرار نشدنیش میلرزید ، دلم میخواستم عطر تنشو وارد ریه هام کنم اما حتی همینطوری زل زدن به چشماشم زیاده روی بود چه برسه به اینکه بخوام با نفس عمیق تنشو بو بکشم:)
روی صندلی روبرو نشستو گفت : دقیقا همنیجا بود که...از هم جدا شدیم نه؟
صدامو حبس کردمو توی دلم گفتم : همینجا بود که اولین بار دستاتو گرفتم
جانگکوک : همینجا بود که اولین بار گرمای دستاتو حس کردم
قلبم تیر کشید...برای چی داشت این حرفارو میزد ؟
تهیونگ : برای چی اومدی دنبالم ؟میدونی که دیگه چیزی بین ما نیست
جانگکوک : مگه حتما قراره بینمون‌ چیزی باشه که بهت سر بزنم؟ مگه قبل از اینکه چیزی بینمون باشه تو بهم سر نمیزدی؟
تهیونگ : من...اون موقع عاشقت بودم
جانگکوک : تو هیچ وقت عاشقم نبودی...تفاوت ما همین بود... دقیقا همون قدری که من میخواستمت تو نمیخواستیم
مثل همیشه چشمام پره اشک شدن...صدامو اروم کردمو گفتم  : برو ،نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم
جانگکوک : اومدم که بهت بگم نمیخواد ازم دوری کنی ، ما میتونیم مثل قبل به زندگیمون ادامه بدیم ، من تونستم....
واقعا تونستی ؟
و بازم حرفایی که فقط خودم میشنیدمشون...
جانگکوک : میتونیم به عنوان دوتا دوست به هم نگاه کنیم
تهیونگ : من نمیتونم...
جانگکوک نیشخندی زدو گفت : پس من حتی حکم دوستتم نداشتم ، فقط و فقط یه ادم اضافه بودم که بتونی باهاش نیاز....
تهیونگ : ادامه نده!
لعنتی تو همه چیز من بودی... چطور میتونی این حرفارو بزنی به کسی که حاضره جونشو برات بده.
اما...اما من هنوزم باید پَسِت بزنم :)
جانگکوک : اره ادامه نمیدم...به هرحال این حرفا برات بی معنیه
تهیونگ : اومدی فقط بیشتر اذیتم کنی؟ اومدی فقط گذشترو یاد آوری کنی‌ ، میدونی چقدر اذیت میشم وقتی راجبش میشنوم ، بهترین و بدترید اتفاقات زندگیم فقط و فقط با تو بوده ، همش تشکیل شده با خاطرات تو ، پس تمومش کن جانگکوک!
****************
جانگکوک :
شنیدن دوباره ی اسمم از زبونش باعث شد قطرات اشک به چشمام هجوم بیارن اما الان وقت گریه نبود ، الان نباید گریه میکردم وقتی هنوزم داشت منو پس میزد وقتی اومده بودم تا فقط بگه... تا فقط بگه میخواد برگرده و قبولش کنم اما همچین چیزی رو نمیخواست
تهیونگ : برو...برو و خوشحال باش بدون من ، مگه بهت نگفته بودم ؟ گفته بودم بعد از رفتنم، منو فقط به عنوان یه خاطره بدون جوری باش که انگار وجود ندارم ، قرار نیست دیگه بهت فکر کنم قرارنیست دیگه بهم فکر کنی...
جانگکوک : قرار نیست دوباره بیام سراغت درسته؟
تهیونگ : آره دیگه نیا ، دیگه نمیخوام بیای سراغم.
جانگکوک : دیگه نمیخوای ببینیم
تهیونگ : آره دیگه نمیخوام ببینمت!
نگاهشو بهم انداختو از سرجاش بلند شدو رفت...انقدر ساده رفت ، من انقدر ساده بودم که فکر میکردم به خاطر نبودن من ناراحته
انقدر احمق بودم که بازم اومدم سراغش تا منو پس بزنه :)
به نیمکت خالی روبروم نگاه کردم دستمو سمت قلبم بردمو محکم فشار دادم ، درد میکرد...خیلیم درد میکرد اونقدری که دلم میخواست دیگه نمیزد دلم میخواست نداشتمش تا عاشق یه ادم اشتباه نشم، هرچند بزرگ ترین اشتباه من انتخاب یه ادم اشتباه نبود...منتظر بودن برای درست شدنش بود...هیچ وقت...هیچ وقت نمیبخشمت :)

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 07, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Sound of silence(2)صدای سکوتWhere stories live. Discover now