چانیول به صندلی تکیه داد. دستگاه های پزشکی اطرافش سر و صدا می کردن. اون خوب بود، در واقع دیگه بهش عادت کرده بود. درست از وقتی که به دنیا اومده بود، ماهی یک بار تموم اون دستگاه ها بهش وصل میشدن.
چشم هاش رو بست و توی ذهنش، خودش رو توی یه مکان شاد تصور کرد.
جایی که یه آدم عجیب غریب نبود، جایی که یکی از معماهای پزشکی به نام پارک چانیول وجود نداشت، کسی که مدام روش آزمایش انجام میشد.
دکتر یو ازش خواسته بود که اگر مشکلی نداره یه سری دانشجوی پزشکی حین انجام آزمایش ها، توی اتاق بمونند که چانیول موافقت کرده بود.
سعی کرد که حرف هایی که دانشجوها از روی تعجب میزدن و زمزمه های از روی ناباوریشون رو نادیده بگیره.
همشون صف گرفته بودن تا دستگاه هایی که به چانیول وصل بود رو بررسی کنند.
بالاخره بعد از تموم شدن کارشون، اتاق رو ترک کردن و چانیول بعد از اینکه دکتر یو سیم هایی که بهش وصل بود رو ازش جدا کرد، روی تخت نشست.
نگاه پرسشی ای به دکتر یو انداخت و دکتر سرش رو به دو طرف تکون داد
~"وضعیتت هیچ فرقی نکرده چانیول."
قلب چانیول هنوز هم نمیزد.
هیچ وقت هم قرار نبود بزنه.
وقتی که به دنیا اومده بود پرستارها فکر کرده بودن که مرده، تا اینکه چشم هاش رو باز کرده بود و بلند زیر گریه زده بود. بدنش که طبیعی بود، ریه هاش هم کار میکرد ولی قلبش نمیزد. هیچ ضربانی ازش شنیده نمیشد.
پس چانیول، به عنوان یه شگفتی و پدیده پزشکی بزرگ شد. در ماه یک روزش رو میومد پیش دکتر یو تا همه چیز بدنش آزمایش بشه و همیشه هم همه چیزش سالم و نرمال بود.
اون خوب بزرگ شده بود، حتی یه چیزی بهتر از خوب.
قد بلند و جذاب بود و دست های قوی و پاهای بزرگی داشت. قلبش ساکت بود و یه جورایی خاص ولی خوب محسوب میشد. اون میتونست بپره، بدوه و ورزش کنه. باهوش و محبوب بود و استعداد موسیقی زیادی هم داشت.
بین دختر ها هم کلی طرفدار داشت و با چند تاییشون هم بیرون رفته بود.
ولی با همه این وجود، قلبش هنوز نمیزد.
از سال های دانشگاهش لذت برده بود، درس خونده بود، دورهمی های زیادی رفته بود و درست مثل یه مرد بالغ توی اجتماع حاضر شده بود.
الکل رو تجربه کرده بود، با دخترها قرار گذاشته بود، زمان خوبی با همه داشت و سخت تلاش کرده بود تا فارغ التحصیلیش رو بگیره.
توی یه کمپانیه کوچیک به عنوان تهیه کننده آهنگ ها مشغول به کار شد و چند وقت بعدش تبدیل به یکی از موفق ترین تهیه کننده های موسیقی توی کل کشور شده بود.
اون با استعداد و باهوش بود و همیشه روی پای خودش می ایستاد. دیوونه موسیقی بود و لیریک های قشنگی مینوشت که باعث میشد کسایی که میخوننش، بی نهایت احساساتی بشن. اون آهنگ میساخت، چند تایی جایزه تا حالا برنده شده بود و هم چنین پولش رو جمع میکرد.
یه خونه بزرگ که به اقیانوس دید داشت خریده بود و هیچ چیزی رو به اندازه شنا کردن توی صبح ها و بعدش نشستن روی صندلی و خیره شدن به موج ها، در حالی که قهوش رو میخورد و گیتار میزد، دوست نداشت.
و با همه این وجود، باز هم قلبش نمیزد.
با یه دختر به نام تیفانی آشنا شده بود. اون خوشگل و مهربون بود و موهای بلند و مشکی ای داشت. با هم حرف میزدن، همدیگه رو میبوسیدن و قرار میذاشتن. چانیول اون رو به رستوران، کافه، موزه و گالری های مختلف میبرد. دست همدیگه رو میگرفتن و زمستون ها توی پارک قدم میزدن. زمان های مختلفی رو با خانواده های همدیگه سپری میکرد و با همدیگه توی خونه ی چانیول که به اقیانوس دید داشت، عشق بازی میکردن.
و با این وجود باز هم قلبش نمیزد.
چانیول از بیمارستان بیرون زد. به خاطر کولرهایی که توی بیمارستان گذاشته بودن، هوای داخل بیمارستان خنک بود ولی بیرون از اون جا هوا گرم بود.
نفس آرومی کشید و تصمیم گرفت که یکم قدم بزنه. بخاطر خبر هایی که از دکتر یو شنیده بود، خوش حال بود. در واقع با توجه به وضع فعلیش، هیچ خبر جدیدی نبود و هیچ تغییری توی وضعیتش بوجود نیومده بود.
این یه خبر خوب بود.
همه چیز عادی داشت پیش میرفت.
عادی بودن به سبک چانیول.
YOU ARE READING
Hush ღ
Fantasyپارک چانیـول از لحظـهای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده متحرک زندگی کرده بود. تـا وقتیکه برای اولیـنبار با یه نقـاش شـر و شیطـون بـهنـام بیـون بکهیــون بـ...