Part 04

1.4K 494 8
                                        


خورشید کم کم داشت غروب میکرد که کار بکهیون تموم شد. وقت هایی که توی مود نقاشی کردن بود، باید بی وقفه ادامه میداد و مجبور بود تمام تعارف های چان برای خوراکی و آب و نوشیدنی و میوه رو رد کنه.
دلش میخواست فقط نقاشی بکشه و بالأخره نقاشیش رو تمومش کرد.
تا حالا هیچ وقت یه منظره ساحل رو توی چند ساعت تموم نکرده بود ولی ترکیب چانیول، ساحل و موج ها یه مود نقاشی برای بکهیون به وجود آورده بودن که باعث شد کارش انقدر زود تموم شه.
تابلو رو سمت چانیول چرخوند و چانیول فقط به نقاشی خیره شد. توی نقاشی موج ها داشتن به ساحل برخورد میکردن، صخره ها توی یه سمت تابلو به خاطر برخورد موج های دریا باهاشون به چشم میومدن و سمت دیگه مرد قد بلندی از پشت کشیده شده بود که بدن ماهیچه ای داشت و بین آب های دریا ایستاده بود و دست هاش رو به کمرش زده بود.
چانیول نمیتونست هیچ چیزی بگه، عاشق اون نقاشی شده بود.
بوم بوم...بوم بوم...بوم بوم...
قلبش شروع کرده بود به تند تند تپیدن.
_"بک، این زیباست."
به نقاشی خیره شد و پیش خودش التماس قلبش رو میکرد تا آروم بگیره.
_" میشه حالا یه چی بخوری؟"
بکهیون لبخندی زد و روی زیرانداز نشست. چانیول رو به روش نشست و بهش یه لیوان مشروب تعارف کرد. بکهیون لیوان رو گرفت و چند تا توت فرنگی هم از توی بشقاب برداشت. لبخندی به خودش زد.
+" این قرار خوبی بود چانیول. دوست دخترت آدم خوش شانسیه."
چانیول به لیوان مشروب توی دستش خیره شد، تیفانی از این متنفر بود. احتمالاً اگه باهاش میومد، شروع به شکایت کردن درباره باد و شن های ساحل میکرد و همون چند ساعت پیش برمیگشت داخل خونه.
_" اون از انجام دادن اینطور کارها خوشش نمیاد."
چانیول اضافه کرد"
_" اون ترجیح میده روی همون سکوی چوبیه خونه بشینه و vogue بخونه."
کلمه هاش وقتی درباره تیفانی حرف میزد، کاملاً بی حس و پوچ بودن،
قلبش هم همینطور.
اگه ازش میخواست که به خونش نیاد، این کار رو میکرد؟ اون دختر مهربونی بود ولی چانیول هیچ جنبه‌ی شخصیتیه دیگه ای دربارش نمیتونست بگه و این تنها چیزی بود که به ذهنش میومد.
اون عاشق لباس و فشن بود و دوست داشت با دوست هاش که چانیول با موفقیت از زیر ملاقات باهاشون در رفته بود، بیرون بره.
اون ها بیشتر از یک سال بود که با هم بودن ولی چانیول حس میکرد بعد همین چند روز، بکهیون رو بهتر میشناسه تا اون رو.
بکهیون به چهره غرق فکر چانیول خیره شد. میدونست چه حسی داره، خودش هم با دوست دخترش مشکل های زیادی داشت و ایده ای برای حل کردنشون نداشت ولی فقط از یه چیز مطمئن بود و اون این بود که خودش هم دلش نمیخواست اون مشکلات رو حل کنه. دلش میخواست از اون رابطه بیرون بیاد. لحظه های خوب امروزش با چانیول، از کل لحظه های خوبی که با جسیکا داشت بیشتر بودن.
چانیول میتونست ارزش هر چیزی رو درک کنه، زیباییه جاهای هرچند تکراری رو و آرامش توی لحظه های مثل هم رو.
بکهیون شرابش رو خورد و خم شد تا دوباره پرش کنه که به لیوان چانیول برخورد کرد و شراب توی لیوانش روی زیرانداز ریخت و همزمان دستش رو سمت بشقاب توت فرنگی ها برد تا نجاتشون بده ولی یه دفعه بشقاب سر و ته شد. چانیول فقط سرش رو تکون داد و خندید.
_" تو یه فاجعه هستی بکهیون. چطوری اون همه وسیله توی خونت از دست تو سالم موندن؟"
لیوان بکهیون رو پر کرد و خودش سمت دریا رفت تا برای آخرین بار شنا کنه.
بکهیون کمی از مشروب و میوه خورد و تصمیم گرفت که کمی دراز بکشه.
وقتی چانیول برگشت دید که بکهیون همون جا روی زیرانداز خوابش برده.
آب دهنش داشت روی زیرانداز میریخت و یه توت فرنگیه له شده به صورتش چسبیده بود ولی همه این ها جذابیت صحنه روبه روی چانیول رو براش بیشتر میکردن. چانیول پیش خودش فکر کرد که اون واقعاً بامزه و خواستنیه.

Hush ღHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin