بکهیون روی مبل دراز کشیده بود. آپارتمان کوچیکی داشت ولی همون طور که بود دوستش داشت.
به هر حال اون خودش هم آدم کوچیکی بود، پس یه آپارتمان کوچیک براش مناسب بود.
چیز زیادی نداشت ولی تا حالا هر چیزی که بدست آورده بود، بخاطر هنرش بود. خونش با یه کالکشن که شامل نقاشی های خودش و بقیه هنرمندها بود، لوازم خونه دست دوم و بی ربط به هم دیگه که چشمش رو گرفته بودن و هرچیز دیگه ای که خوشش اومده بود، پر شده بود.
دسته های کتاب روی هم دیگه توی کل خونش پخش شده بودن و یه مجسمه فلزی از یه لک لک گرمسیری که توی دانشگاه خودش درستش کرده بود رو با غرور توی نشیمنش گذاشته بود.
گوشیش زنگ خورد. بکهیون با دیدن اسم جسیکا روی اسکرین گوشی چشمهاش رو چرخوند.
رابطه بینشون تموم شده بود ولی جسیکا انگار که نمیخواست متوجهش بشه.
سه سال پیش، موقعی که تازه با هم قرار میذاشتن اون به دوست پسر هنرمندش افتخار میکرد. با خودش همه جا میبردش و بهترین تیپ ها رو براش میزد و همه کارهاش رو توی فشن شوهای خودش به نمایش میذاشت.
ولی از وقتی که خونش رو عوض کرده بود و دیزاینش رو تغییر داده بود، همه چیز فرق کرده بود. الان تموم چیزهایی که ذهنش رو درگیر کرده بودن، چیزهای مادی بودن.
پارتی ها، فشن شو ها، کی با کی توی فشن شوی هفته ی سئول بشینه و ...
بکهیون با بیخیالی روی مبل لم داد. میدونست که اون به خونش نمیاد چون از مکان های کوچیک متنفر بود. خودش توی مرکز شهر یه آپارتمان بزرگ و مدرن داشت که با استایل کلاسیک مینیمالیست دیزاین شده بود. بکهیون از اون جا متنفر بود. هر وقت که اون جا بود حس میکرد که توی یه بیمارستانه.
آخرین مشکلش با جسیکا قبل از اینکه به هم بزنن، این بود که پدر جسیکا بهش یه شغل توی شرکت تبلیغاتیه خودش پیشنهاد داده بود. جسیکا دلش میخواست که بکهیون وارد معامله و خرید و فروش بشه. اون جا بود که فهمید دیگه به درد هم نمیخورن.
جسیکا عوض شده بود ولی بکهیون نه!
بلند شد و برای خودش رامن درست کرد. احتمالاً الان جسیکا توی یه رستوران پنج ستاره بود و به جای اینکه غذا بخوره، ترجیح میداد بین جمع دوست هاش به چشم بیاد و دیده بشه. ولی بکیهون رامن خوردن رو توی خونه خودش ترجیح میداد.
میتونست تصورشون کنه، همشون لباس ها و جواهرات مثل هم و تکراری پوشیده بودن و در گوش همدیگه درباره بقیه پچ پچ میکردن.
ذهنش سمت اتفاق های عجیبی که اون روز افتاده بودن، رفت. بعد از حمله قلبی ای که به اون پسر بیچاره دست داده بود، تمرکز کردن روی نقاشی براش سخت شده بود. نمیتونست به این فکر نکنه که حالش خوب هست یا نه. بیمارستان الان بسته بود و بکهیون باید یه جورایی تصور میکرد که اون حالش خوبه. احساس افتضاحی داشت، آرزو کرد که کاش یه راه بود که میشد فهمید اون حالش خوبه یا نه.__________
کافه همون طور که به یاد میاورد خلوت و دلنشین بود. باریستای اون جا با دیدنش فورا شناختش.
"هی، تو همون پسره هستی که بهش حمله قلبی دست داد، درسته؟"
چانیول سر تکون داد و گفت:
_" حمله قلبی نبود. الان حالم خوبه!"
لبخندی زد و قهوه مورد علاقش رو سفارش داد.
لاته فندقی...
قهوش فوراً آماده میشد چون کافه خلوت بود. چانیول گوشیش رو بیرون آورد و همونطور که منتظر بود قهوه آماده بشه، شروع به چرخیدن توی اینستاگرام کرد.
قهوش رو چند دقیقه بعد بهش تحویل دادن و مرد قد کوتاه پشت کانتر لبخندی بهش زد.
"قهوه رایگانه. اگه دیروز پات به آمبولانس کشیده نشده بود، یه قهوه رایگان دیگه بهت میدادم."
چانیول قهوه رو گرفت و یه گوشه از کافه، روبه روی در نشست. تا الان که همه چیز نرمال بود. مطمئن شد که به خاطر مکانی که توش بود، اون اتفاق براش نیفتاده بود.
حتماً به خاطر اون پسره بود. هنوز میتونست صورتش رو به یاد بیاره. چشم های قهوه ایه ناراحت و پاپی مانندش که حواس چانیول رو پرت میکرد.
چانیول یه قلپ از قهوش خورد و چشم هاش رو بخاطر مزه خوبش و لذتی که برده بود، بست. خیلی آرامش بخش و خوش طعم بود و تعادل بین تلخی و شیرینی لاته حفظ شده بود.
نگاهی به دیوار ها انداخت و هنری که برای دیزاینش به کار رفته بود رو تحسین کرد. تابلو هایی از درخت های ساکورا روی دیوارهای نصب شده بود. از جاش بلند شد و یکم عقب رفت تا بتونه ببیندشون.
زیر همشون با یه دست خط تند و عجله ای به نام BBH امضا شده بود که با ظریف کاری های نقاشی تضاد داشت.
چرخید تا بره و سر جاش بشینه که دید باریستا کنارش ایستاده.
"خوشگلن مگه نه؟"
چانیول لبخندی زد.
_" البته، کسی که این ها رو کشیده از دوستاتون هستن؟"
باریستا سری تکون داد.
" اره، اون خیلی با استعداده، البته همون با استعداد باعث شد که دیروز به شما یه حمله قلبی دست بده."
چانیول با بهت سمتش چرخید.
_" همون کوتوله هه؟ همون سایکلون ( موجود افسانه ای یونانی) فاجعه که روی دو تا پاهاش راه میرفت؟ اون این ها رو کشیده؟"
باریستا سری تکون داد و خندید.
" اره، همون فاجعه ای که میتونه راه بره! ولی نقاشی هاش انگار که با آدم حرف میزنن."
چانیول به پسری فکر کرد که روی زمین نشسته بود و براش هاش که ریخته بودن رو جمع میکرد و با غمگین ترین چشم هایی که تا حالا دیده بود، نگاهش میکرد.
با فکر کردن بهش، پیش خودش احساس عذاب وجدان کرد و قلبش...
قلبش دوباره داشت میلرزید.
خیلی زیاد نبود ولی میتونست حس کنه. چانیول تصمیم گرفت تا شانسش رو امتحان کنه.
_" اون معمولا میاد اینجا؟ قصدم از این جا اومدنم این بود که از هر دوتون به خاطر اون روز تشکر کنم و میخواستم مطمئن بشم که اون احساس بدی نداشته باشه. اشتباه از من بود."
چانیول دستش رو سمت باریستا دراز کرد.
YOU ARE READING
Hush ღ
Fantasyپارک چانیـول از لحظـهای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده متحرک زندگی کرده بود. تـا وقتیکه برای اولیـنبار با یه نقـاش شـر و شیطـون بـهنـام بیـون بکهیــون بـ...