Part 5

1.3K 470 26
                                    


چانیول ماشین رو از خونه بکهیون دور کرد. قلبش شروع کرد به آروم تر زدن تا لحظه ای که متوقف شد و دیگه ضربانی نداشت. تموم روز رو ضربان داشت و چانیول یه جورایی بهش عادت کرده بود و حالا که متوقف شده بود یه احساس خالی بودن عجیبی داشت.
حداقل خوبیش این بود که وقتی که به بکهیون گفته بود، ازش فرار نکرده بود. اون خیلی مهربون بود، اون ها به زور همدیگه رو میشناختن ولی بکهیون بهش گوش داده بود و در آخر هم باهاش موافقت کرده بود تا دکترش رو ببینه.
از صخره که باد شدیدی روش میومد، بالا رفت تا به خونش برسه.
از ماشین پیاده شد و سمت خونش حرکت کرد. به محض اینکه در رو باز کرد، با نقاشیه زیبای ساکورا رو به رو شد و دوباره چیزی حس کرد.
لرزش قلبش...
اون ها برگشته بودن، پروانه ها...
با دیدن تیفانی که از آشپزخونه خارج میشد، از ترس عقب پرید. خودش بهش کلید خونه رو داده بود ولی اون هیچ وقت تا حالا ازشون استفاده نکرده بود.
"سلام چانیول."
با ناراحتی ادامه داد:
"تموم روز رو کجا بودی؟ صد بار بهت زنگ زدم."
به محض اینکه سرش رو بلند کرد و به چانیول نگاه کرد، اشک هاش روی گونه هاش چکیدن.
_"فقط توی ساحل بودم، تو از ساحل بدت میاد، به خاطر همین بهت چیزی نگفتم."
چانیول بغلش کرد و تیفانی سرش رو روی سینه چانیول گذاشت. میدونست که باید حس بدی نسبت به ناراحتیه تیفانی داشته باشه ولی هیچ حسی نداشت. از کی تا حالا اون انقدر نازک نارنجی شده بود؟ تیفانی رو از خودش یکم فاصله داد.
_" میرم قهوه درست کنم."
چانیول گفت و سمت آشپزخونه رفت. صدای گوشیه تیفانی رو شنید و فهمید که داره زنگ میخوره. به هر حال مطمئن بود که الان جواب میده و میشینه با یکی از همون دخترها که جیک جیک میکردن، غیبت یه نفر دیگه رو میکنن.
قهوه خودش رو برداشت و قهوه تیفانی رو براش روی میز گذاشت.
سمت سکوی چوبیه جلوی خونش رفت. صدای موج هایی که به ساحل برخورد میکردن، میومد و بهش آرامش میداد. کاملاً ریتمیک بود، مثل یه ضربان قلب سالم و میتونست بوی نمک رو از توی هوا حس کنه.
خودش رو توی اون لحظه غرق کرده بود، قهوش رو میخورد و از شبش لذت میبرد. البته تا زمان که صدای باز و بسته شدن در اومد.
"امروز تنها نبودی، با بیون بکهیون بودی."
چانیول چرخید تا باهاش روبه رو بشه. اون از کجا بکهیون رو میشناخت؟ تیفانی روی صندلیه کنار چانیول نشست.
"چند وقته که باهاش دوستی؟"
چانیول هنوز توی شک بود.
_"تو از کجا بکهیون رو میشناسی؟"
" آه، از دوست و رئیسم جسیکا، اون دوست دختر بکهیونه یا بهتره بگم که بود... امروز گوشی رو روش قطع کرده بود. سه سال با هم بودن و حالا اینطور باهاش رفتار میکنه و گوشی رو روش قطع میکنه. چه آدم مزخرفی..."
جسیکا چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و ادامه داد:
" جسیکا همیشه میگفت که اون چه ادم مزخرفیه. با اون نقاشی هاش که هیچ پولی ازشون در نمیاد، همیشه توی اون آپارتمان کوچیک عجیب غریبش میمونه و نودل میخوره و توی کافی شاپ دوستش مجانی کار میکنه."
چانیول حس میکرد داره آتیش میگیره ولی جسیکا بی وقفه ادامه میداد.
" باورت میشه که پدر جسیکا بهش یه کار توی شرکتش پیشنهاد داده بوده ولی اون ردش کرده بوده؟ چانیول چرا با اینطور آدمی میگردی؟ تو برای خودت کسی هستی، تو آدم مهمی هستی... آدم های مزخرفی مثل اون فقط تو رو پایین میکشن."

Hush ღDonde viven las historias. Descúbrelo ahora