دکتر یو سمت اتاق چانیول دوید و خودش رو توی اتاق انداخت. نمیدونست باید چیکار کنه.
همه ی دستگاه های توی اتاق داشتن بوق میزدن و میلرزیدن و سعی میکردن که چانیول رو زنده نگه دارن.
آخرین چیزی که چانیول شنیده بود صدای داد زدن یه نفر و درخواستش برای آمبولانس بود.
باد سردی که به خاطر حرکت ماشین به صورتش میخورد رو میتونست حس کنه. حس میکرد که نفس کشیدنش کم کم داره قطع میشه.
« بکهیون، فراموشم نکن.»
شراب چری، شکوفه های گیلاس، شن و ماسه و بوی نمک دریا که توی هوا پیچیده بود، خورشید دم صبح و لبخند آروم بکهیون موقع خواب.
یه نور روشن و بعد دیگه هیچی!
آمبولانس بین فاصله کمش با بیمارستان آژیر میزد.
بدن بزرگ و بلند چانیول رو روی تخت، سریع سمت ای سی یو بردن. دکتر یو منتظرش بود. هر دستگاهی که توی اتاق وجود داشت رو به چانیول وصل کردن. برای یه مدت طولانی کار میکردن ولی حال چانیول بدتر و بدتر میشد.
دکتر یو حس میکرد بعد از این همه سال مراقبت ازش داره از دستش میده و نمیدونست باید چیکار کنه.
از ای سی یو سمت کلینیک قلب رفت تا پرونده چانیول رو پیدا کنه.
پرونده چانیول دم دست ترین پرونده بود و تا اون موقع بزرگترین.
بینش ورق زد تا اطلاعاتی از خانوادش پیدا کنه. اولین کسی که تلفن رو جواب داد گفت که پدر و مادر چانیول خارج از کشور هستن.
"بهشون بگو که بهم زنگ بزنن، ضروریه."
دکتر تلفن رو قطع کرد، یه شماره دیگه پیدا کرد و باهاش تماس گرفت.
" الو؟"
یه صدای زنونه پشت تلفن جواب داد.
"شما تیفانی هستید؟ من دکتر یو هستم از کلینیک قلب. ما شماره شما رو از پرونده چانیول پیدا کردیم، یه موضوع اورژانسی پیش اومده."
تیفانی تموم مدت سکوت کرده بود تا بالاخره جواب داد.
×" خودم رو میرسونم."_______________
تیفانی از بیرون به داخل اتاق خیره شده بود و بدن چانیول که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود رو از پشت شیشه میدید.
یه عالمه دستگاه و سیم و سرم بهش وصل بود. روی مانیتور هیچ ضربان قلبی دیده نمیشد. اشک توی چشم های تیفانی دوید. درسته چانیول بهش آسیب زده بود ولی هنوز براش مهم بود.
اون خیلی بی جون به نظر میرسید.
×"اون...اون میمره؟"
"نمیدونم."
دکتر یو با صداقت جوابش رو داد.
"چه چیزی راجع به بکهیون میدونی؟"
تیفانی اه غمگینی کشید.
×"خیلی نمیدونم! به محض اینکه وارد زندگیه چانیول شد، انگار که هیچکس دیگه توی زندگیش وجود نداشت. یه بار باهم دیدمشون."
با یادآوری اون شب چشم هاش رو به زمین دوخت، انگار که همین دیروز بود.
با خودش فکر کرده بود که توی خونه ساحلی قشنگ دوست پسرش بهش خوشامد گفته میشه.
وقتی به اونجا رفته بود فهمیده بود که الان یه آدم سرزده و مزاحمه که جایی اونجا نداره.
اون ها استرس گرفته بودن و از هم جدا شده بودن ولی تیفانی احمق نبود. میدونست که داشتن چیکار میکردن و وقتی که روی شن های ساحل ناپدید شده بودن تیفانی میتونست صدای ناله های چانیول و صدا کردن اسم بکهیون رو بشنوه، کاری که هیچوقت با تیفانی انجامش نداده بود.
×" شما باید با اون تماس میگرفتید نه من، اگر اتفاقی براش بیفته این بکهیونِ که باید کنارش باشه نه من. اون عاشقشه."
تیفانی قبل از اینکه دکتر یو بتونه اشک ریختنش رو ببینه چرخید و ازش دور شد.
دکتر یو وارد اتاق شد و به وسایلی که وقتی چانیول رو به بیمارستان برده بودن همراهش بود، نگاه کرد. گوشیه چانیول رو برداشت و صفحش رو روشن کرد و با چهره خندون بکهیون روی لاک اسکرینش مواجه شد.
باید شماره بکهیون رو میگرفت. با اثر انگشت چانیول قفل گوشیش رو باز کرد و بین مخاطب هاش چرخید.
بکهیون رو با اسم bbh رو پیدا کرد و باهاش تماس گرفت، امیدوار بود جواب بده.
DU LIEST GERADE
Hush ღ
Fantasyپارک چانیـول از لحظـهای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده متحرک زندگی کرده بود. تـا وقتیکه برای اولیـنبار با یه نقـاش شـر و شیطـون بـهنـام بیـون بکهیــون بـ...