چانیول دوباره خم شد و بکهیون رو بوسید. نزدیک به بیست دقیقه بود که جلوی آپارتمان بکهیون ماشین رو پارک کرده بود ولی هنوز نمیتونست ازش خداحافظی کنه.
_"خودم تمومش میکنم."
بکهیون رو از دفعه قبل محکم تر بوسید. انقدر بکهیون رو بوسید که پیش خودش فکر کرد که ممکنه الان بکهیون تموم بشه و باید جلوی خودش رو بگیره.
_" خودم با تیفانی به هم میزنم. اون احمق نیست، احتمالاً تا الان فهمیده که یه چیزی بینمون هست."
وقتی که از پله ها بالا رفته بودن و وارد سالن خونه چانیول شده بودن، تیفانی توی نشیمن نبود.
چانیول دنبالش نرفت. فقط همراه با بکهیون خونه رو ترک کرد و حالا هم دلش میخواست برگرده.
امیدوار بود که اگر یکم بیشتر اونجا بمونن و اونم بیشتر بکهیون رو ببوسه، بکهیون به خونه خودش دعوتش کنه.
بکهیون اینطور نبود که بخواد بذاره اوضاع همینطوری پیش بره. باید کنترل همه چیز رو دوباره توی دستش میگرفت.
تموم قدرتش رو جمع کرد و صورتش رو سمت مخالف چانیول چرخوند.
+" چانیول، لطفا بس کن!"
با ناراحتی آه عمیقی کشید.
+" حس اشتباه بودن بهم دست میده."
در ماشین رو باز کرد و رو به چانیول گفت
+" هر وقت که سینگل شدی میتونی بهم پیام بدی، من نفر سوم یه رابطه نمیشم!"
چشم های چانیول با حرفی که بکهیون زده بود پر از اشک شدن.
_" اگه باهاش به هم بزنم، اون موقع میتونیم با هم باشیم؟"
بکهیون از ماشین پیاده شد.
+" نمیتونم روی " اگرها " قولی بدم چانیول."
در رو بست و از اونجا رفت.
وقتی چانیول برگشت خونه، تیفانی خوابیده بود. میتونست صورتش رو توی سوسوی نور اتاق ببینه. میدونست که باید تمومش کنه، همون لحظه ای که بکهیون وارد زندگیش شده بود و قهوش رو روش ریخته بود و براش هاش زمین ریخته بودن، رابطش با تیفانی تموم شده بود.
کنار تیفانی دراز کشید ولی هیچ حسی نداشت. سکوتی به قلبش غلبه کرده بود و دیگه حس نرمال بودن یا اون آرامش رو از دست داده بود، حالا فقط حس پوچی داشت.
قلب چانیول نمیزد، دوباره ساکت بود.
روز بعد همه چیز برای چانیول موقع کارش حس افتضاحی داشت. حس میکرد که ممکنه برای مارگاریتا باشه یا ناچوس، حتی به خودش گفت که شاید برای شن ها باشه.
ولی وقتی از بین ملافه های ابریشمیش بیرون کشیده شد و دید که تیفانی توی قسمت چوبیه ورودیه خونه با برقی توی چشم هاش منتظرشه، حس کرد که از عصبانیت و خشم زیاد میخواد آتیش بگیره.
یه چیزی رو توی دست هاش نگه داشته بود و وقتی چانیول نزدیکش شد، اون رو سمتش پرت کرد.
" دوستت دیشب گردن بندش رو اینجا جا گذاشته."
چانیول نفس عمیقی کشید. قرار نبود چیزی اونجا خوب پیش بره.
چوکر بکهیون به شیشه ای که پشت سر چانیول بود برخورد کرد و چانیول حس کرد که دنیاش داره روی سرش خراب میشه.
تیفانی داشت بین حس های ناراحتی و عصبانیت دست و پا میزد.
" یک سال! توی یک سال تموم و چیزهایی که بینمون بود رو داری برای اون پسره دور میریزی؟ اون گدای بی سر و پای کثیف؟"
تیفانی دور تا دور خونه مچرخید و وسایل های خودش رو جمع میکرد. خیلی زیاد نبودن، چانیول پیش خودش فکر کرد که حضور تیفانی توی زندگیش چقدر کمرنگ بوده.
فقط نگران چرندیاتی بود که تیفانی درباره بکهیون گفته بود و اینکه دست کم گرفته بودش.
_" اون کثیف نیست، یا هر کدوم از اون چرندیاتی که بهش نسبت دادی..."
متنفر بود از اینکه بکهیون اونجا نیست و نمیتونه از خودش دفاع کنه.
-" اون بی نظیره!"
چانیول با صدای نا امیدی گفت چون تیفانی باید حقیقت رو میفهمید.
_" اون باعث میشه که قلبم بزنه! متأسفم تیفانی، من بکهیون رو با خودم به کلینیک قلبم برد و دکتر یو هم حتی دلیلش رو نمیدونست."
با اشک هایی که روی صورتش میچکیدن، روی کاناپه نشست. چند هفته اخیر واقعاً چیزی فراتر از تحملش بودن. تیفانی فقط بهش خیره شده بود.
" و...واقعا؟
صداش آروم و نامطمئن بود. نمیدونست باید چه چیزی رو باور کنه. به وضعیت غیرمعمولیه چانیول عادت کرده بود. تا حالا هزار بار سرش رو روی سینه چانیول گذاشته بود و مطمئن بود که قلبش نمیزد.
حس حسادت تنها چیزی بود که اون لحظه بهش دست داده بود.
برای چی اون؟ تیفانی یکسال بود که با چانیول رابطه داشت و حالا چانیول اون پسر بی سر و پا و شلخته رو انتخاب کرده بود که حتی از خودش هم بیشتر آرایش میکرد؟ یه پسر؟
از جاش بلند شد و آخرین وسایلش رو هم برداشت و توی یه کارتون بزرگ پرتشون کرد.
سمت چانیول چرخید و آخرین تیکش رو هم به چانیول انداخت.
ČTEŠ
Hush ღ
Fantasyپارک چانیـول از لحظـهای که به دنیا اومد قلبـش ضــربان نداشـت هیچ ایده ای نداشت که تپیـدن قلب، چه حسـی میتونه داشته باشه. تمام عمرش رو مثل یه مرده متحرک زندگی کرده بود. تـا وقتیکه برای اولیـنبار با یه نقـاش شـر و شیطـون بـهنـام بیـون بکهیــون بـ...