Part 15

917 314 3
                                    


سه روز گذشته بود، سه روز از زمانی که چانیول بکهیون رو پشت سرش توی پارک تنها گذاشته بود گذشته بود. سه روز از زمانی که دلش نمیخواست از بین اون پتویی که دورش پیچیده بود بیرون بیاد، گذشته بود.
روز چهارم مینسوک، کلیدی که بکهیون بهش داده بود رو انداخت و داخل خونه شد. وحشت چیزی بود که وجودش رو گرفت. پنجره چند روز بود که باز نشده بود و هوای خونه گرفته بود. چند تا بطریه خالیه مشروب تنها نشونه زندگی توی اون خونه بود. در اتاق بکهیون رو باز کرد و در حالی پیداش کرده بود که لاغر شده بود و رنگش کاملاً پریده بود. توی پتو خودش رو پیچیده بود، یه بطریه خالیه مشروب هم روی میز بغل تخت بود. ساعت نزدیک های ۳ بعد از ظهر بود.
"بک مستی؟"
مینسوک ازش پرسید. بکهیون هیچوقت توی نوشیدن خوب نبود.
+"سلام مینسوک!"
صداش از بین پتو ضعیف میومد.
+"مست نیستم، من بک بوریتو هستم."
بکهیون از جاش بلند شد ولی قبل از اینکه دوباره گریه کنه، فوری خم شد و هرچی که خورده بود رو بالا آورد.
مینسوک اهی1 کشید و سمت حمام رفت و وان حمام رو پر از آب کرد. سمت بکهیون رفت و بدون هیچ کمکی از جانبش سعی کرد توی حمام ببردش.
" تو چطور انقدر سنگینی؟"
مینسوک همونطور که زیر بازوهای بکهیون رو گرفته بود بهش گفت.
+"تو چطور انقدر بد جنسی؟"
بکهیون زیر لب داشت با خودش حرف میزد. به محض اینکه وارد حمام شدن، مینسوک بکهیون رو روی زمین نشوند و بکهیون هم توی خودش جمع شد.
+"حمام نه مینسوکیییییی.... لطفاً.... حس میکنم مریضم.!"
بکهیون زیر لب گفت و شروع به سکسکه کردن کرد.
"بوی گوه گرفتی بک و باید الکل از سرت بپره."
مینسوک تیشرت بکهیون رو از سرش بیرون کشید. با دیدن بدن بکهیون سرش رو به دو طرف تکون داد. لاغرتر از هر وقت دیگه ای شده بود و ماهیچه های شکمش داشتن از بین میرفتن، طوری که میشد دنده هاش رو دید. مسلماً باید غذا میخورد.
مارک هایی از آخرین شبش با چانیول روی گردنش، سینش و شکمش مونده بود. تقریباً داشتن محو میشدن ولی هنوز رد کمرنگی ازشون مونده بود.
درست مثل خاطراتش.
+"نمیخوام..."
بکهیون دوباره زیر لب گفت ولی مینسوک بدون توجه به چیزی که گفته بود، شلوارکی که پاش بود رو پایین کشید و بلندش کرد. با باکسری که پاش بود، توی وان نشوندش و خودش هم کنارش، روی زمین نشست.
واضح  بود که بکهیون به یه نفر که مواظبش باشه نیاز داشت.
آبی که روی بدن بکهیون میریخت از اون خماری به حقیقت غمگینش برش میگردوند. هنوز به طور کامل الکل از سرش نپریده بود و انگشت هاش چروکیده شده بود. مینسوک توپیه وان رو برداشت تا وان از آب خالی بشه و بکهیون در حالی که خودش رو بغل کرده بود و به خودش میلرزید چشم هاش رو بست و سرش رو به وان تکیه داد.

"باید بلند شی."
مینسوک با لحن دستوری ای بهش گفت. یه حوله برای بکهیون پیدا کرد ولی نمیتونست تنها ولش کنه.
بکهیون در حالی که میلرزید و رنگش پریده بود از جاش بلند شد. حوله رو از مینسوک گرفت و پوشیدش. چند تا قدم برداشت و جلوی آینه قرار گرفت.
مارک هایی که چانیول روی بدنش گذاشته بود داشتن محو میشدن. بکهیون نمیخواست که اون ها برن. اشک هاش دوباره روی گونش چکیدن. دستش رو بالا برد و جاهایی که چانیول لمس کرده بود و بوسیده بودشون رو لمس کرد.
+"حالا چیکار کنم؟"
صدای گرفته و خشنش بیشتر شبیه زمزمه کردن بود.
مخاطب حرف هاش نه مینسوک بود و نه حتی خودش.
بالأخره به یاد آورد که مینسوک هنوز اونجا ایستاده و داره نگاهش میکنه، درحالی که خودش اشک میریزه و میلرزه و با خودش حرف میزنه.
+"میشه منو ببری کافه؟ دلم کیک کشیده!"
مینسوک به دوستش لبخندی زد. بکهیون راه سختی مقابلش داشت ولی میتونست از پسش بر بیاد.
اون بهتر میشد، مجبور بود که بهتر بشه.

Hush ღNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ