پرفسور اسنیپ واقعا مشتاقم بدونم چه چیز مهمی تو این شرایط بحرانی باعث شده که منو صدا بزنید!"
اون زن....همون مگی اسمیت....مک گوناگال یا هر کوفته دیگه ای همونطور که به من خیره بود اینارو گفت!
حالت چهره ش خسته و نگران بود. مشخص بود به استراحت زیادی نیاز داره!من به اون...دامبلدور؟ خیره بودم!
دستام عرق کرده بود و اطلاعاتی که به مغزم فرستاده میشد فراتر از توانم بود!
همون قیافه ها...همون....
همونطور که خیره بهشون بودم ، صدای اسنیپ منو از جا پروند:
" اقای فلیچ این دختر رو تو قسمت ممنوعه کتابخونه پیدا کرده!
این دختر با گستاخی جواب سوالات منو نمیداد ....حتی ادعا میکرد چوبدستی نداره!"
در اخر هم اسنیپ اون چوبدستی لعنتی که قسم میخورم اخرین بار یه خودکار لعنتی بود رو بالا گرفت تا حاضرین ببیننهمین که نگاه دامبلدور بطرفم چرخید سرم رو پایین انداختم
صداش انگار تو سرم اکو میشد{ دامبلدور}:
" خب این رو باید به سر گروهش اطلاع بدید!"" دقیقا پرفسور! اون جواب هیچ سوالی رو غیر اینکه گریفندوریه نداده!"
اسنیپ با عصبانیت و حرص کلمات رو پشت هم ردیف میکرد و من سرم رو همونطور پایین نگه داشتمصدای قدم هایی رو شنیدم که نزدیکم میشد و اروم سرم رو بلند کردم
چرا بیدار نمیشم؟
نکنه این خواب نیست؟
اما چیزی از مطرح شدن این سوال تو ذهنم نگذشته بود که ذهنم بلند تشر زد: "تالیای احمق!"افکارم با دیدن مک گوناگال که دقیقا جلوم ایستاد ساکت شد
دست هامو کنار بدنم مشت کردم و نگاهمو بطرفش سوق دادم" اسمت چیه ؟ سال چندمی؟من تورو تو گریفندور ندیده بودم!"
اینارو با یه لحن اروم ولی مشکوک پرسید و نگاهش مثل یه اشعه منو زیر نظر داشت...بدنم فاقد ذره ای حس و اگاهیه!
چی بگم؟...اسممو؟
خب....اگه تو خواب از هاگوارتز اخراج بشم چی میشه؟با صدای ضعیفی سعی کردم کلمات رو کنارهم بچینم:"من...اسمم.... تالیاست!...
تالیا ..."با بدختی اسامی تو ذهنم رو زیر و رو کردم و بدون فکر اولینشون که تو ذهنم جرقه زد رو تحویل دادم :"ملوین!"
متاسفم سارا تنها چیزی که یادم اومد نام خانوادگیه تو بود!
اصلا چرا دروغ گفتم؟!
قرار نیست که تو خواب بمیرم!همه شون بهم خیره شده بودن و این واقعا عذاب اور بود!
نگاه اون.....همون دامبلدور....چرا اینقدر عذاب اوره؟
انگار با یه ذربین خیلی بزرگ زیرنظرم و حتی نفس هامم کنترل میشن!
مک گوناگال همونطور که بهم نگاه میکرد با شک سکوت رو شکست:" تالیا ملوین؟
خب..سال چندمی؟ بهت میخوره پنجم یا ششم باشی!"
DU LIEST GERADE
𝐼𝑡 𝑤𝑎𝑠 𝑛𝑜𝑡 𝑎 𝑑𝑟𝑒𝑎𝑚 《𝒉.𝒑》
Fanfictionرویاهای فراموش شده برمی گشتن... به شکلی سیاه و فریبنده ... مثل غبار... تا در نهایت یه جایی... یه نقطه ای...گیرت بندازه! اما کی خبر داره؟ گاهی ممکنه این همون چیزی باشه که نیاز داریم....