همین که زنگ خورد از کلاس زدیم بیرون .
همیشه از فیزیک متنفر بودم!
عملا هیچ چیزی ازشو نمیفهمیدم و هرچقدر که میگذشت بیشتر از این درس متنفر میشدممایکل تو جدا اعجوبه ای که اینارو میفهمی!
هیچوقت مایکل رو درک نکردم و نمیخوام هم درک کنم! دنیای ما زیادی فرق داره!با روبی به غذاخوری رفتیم . من که واقعا گشنم بود!
چشمم به سلف سرویس افتاد و بله لعنت به صف سلف سرویس!
با کلافگی یه ظرف برداشتم و با روبی رفتیم تو صف. اونم به اندازه من کلافه بود . اما خب چاره ای نبود.
یه نگاه هایی انداختم و واوو امروز ساندویچ داشتیم؟اروم با دست پشت ظرفم ضرب گرفتم و اطرافو نگاه کردم
از یکدست بودن رنگ ها و برق سرامیک ها یه حس عجیبی پیدا کردم، شاید چون این نظم ...زیادیه؟
چشمم به تابلوی کنار سالن افتاد و اخمی تو صورتم ایجاد شد
نهار امروز : ساندویچ بهداشتی!ساندویچ بهداشتی چه کوفتیه!؟
نکنه اقای بارنر فقط قراره یه ساندویچ پر از هویج و گوجه به خوردمون بده؟
شایدم تمامش از کلم بروکلیه!
نوبتم که شد کلی ذوق کردم
یه ساندویچ بسته بندی شده گرفتم با یه ظرف کوچیک سیب زمینی بعد یه دلستر بر داشتم.رفتم پشت یه میز نشستم و روبی هم کنارم نشست
یه نگاه به جمع انداختم تمام سال دومی ها کتاب هری پاتر رو کنارشون گذاشته بودن و بعضی ها هم میخوندن!
منو روبی هم از کیفمون در اوردیم و کنارمون گذاشتیمسارا و جیسون اومدن و پیش ما نشستن
سارا با خنده گفت:" ساندویچ های بهداشتی چطورن؟"زدیم زیر خنده
یه گاز زدم و ایول گوشت داره! مثل هر ساندویچ دیگه ای!روبی با اخم به ساندویچش نگاه کرد:" واقعا منظورش چی بوده؟"
جیسون شانه بالا انداخت و قبل از اینکه از ساندویچش گاز بزنه گفت:"شاید منظورش اینه گوشت کنترل شده س!"سارا با هیجان زد رو میز:" تا کجای کتاب پیش رفتین؟"
منو روبی همزمان گفتیم:" فصل ده!"
بعد زدیم قدش و بخاطر هماهنگیمون خندیدیمسارا و جیسون با تعجب نگامون کردن
جیسون با تعجب گفت:" همین دو روز پیش کتاب رو دادن تو خونه که نخوندین؟"
سرمو تکون دادم:" البته که نه! زنگ های تفریح و مطالعه خوندیم!"سارا دستشو زیر چونه ش گذاشت و پوفی کشید:" شماها زود تر از یک ماه تمومش میکنید!"
گفتم:" کتاب چهارم و پنجم خیلی قطورن! چجوری تو یه ماه تموم بشن؟"
درواقع بنظرم فرجه یک ماهه برای هر قسمت کتاب سخت بود! منظورم اینه که ما علاوه بر استنفیلد دبیر های دیگه ای هم داریم که چندان دوست ندارن شاگرداشون تو ارامش باشن!
CZYTASZ
𝐼𝑡 𝑤𝑎𝑠 𝑛𝑜𝑡 𝑎 𝑑𝑟𝑒𝑎𝑚 《𝒉.𝒑》
Fanfictionرویاهای فراموش شده برمی گشتن... به شکلی سیاه و فریبنده ... مثل غبار... تا در نهایت یه جایی... یه نقطه ای...گیرت بندازه! اما کی خبر داره؟ گاهی ممکنه این همون چیزی باشه که نیاز داریم....