زیییینننگگگگگگگگگ..........
صدای زنگ ساعت، صدای فریادم و پرت شدنم روی زمین!
و پیدا کردن خودم رو زمین اتاقم و کنار تختم!
صدای نفس نفس زدنم.....
موهای به هم ریختم.....
حالت هایی در هم امیخته در یک زمان!چشمای ترسیدم....اتاق رو میگشتن و ناباورانه نگاهم رو به تختم برگردوندم
از تخت....افتادم پایین؟!
تند تند پلک میزدم و تمام اتاق رو از نظر گذروندم" لیا اون ساعتو خفه کن!"
صدای فریاد مایکل باعث شد چشمامو محکم ببندم و از جا بپرمنگاهم رو ساعتی که صداش مغز رو سوراخ میکرد ثابت شد
در لحظه خیز برداشتم تا ساعت رو بردارم و خودمو همه رو از شر اون الارم مزخرف خلاص کنم!از بین طره ای از موهام که رو صورتم رو پوشانده بود به اطرافم نگاه کردم
یعنی....یعنی یه....خواب بود؟!
ساعت رو انداختم زمین و به دستام نگاه کردم....
سرجاشونن!
اون...چوبدستی...
دستم بطرف جیبم هجوم برد و درش اورد...
ولی این...این فقط یه خودکاره!نفسم رو با اسودگی رها کردم
با دست به سرم اروم ضربه زدمخودکار رو با بیحالی یه گوشه ای پرت کردم و خودمو جلو اینه رسوندم
صورتم مثل گچه...موهام به هم ریخته س و فرقی با استایلای هالووین ندارم!باید یه دستی به این صورت بکشم اصلا نمیخوام سوژه ی امروز بچه ها تو مدرسه بشم....
●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●
" شگفت انگیز بود! من هیچوقت اینطوری خواب ندیده بودم.....عین واقعیت بود....مطمئنم ..مطمئنم اگه واقعیت بود از شدت ترس و استرس چشمام بیرون میزد! مغزمم ذوب میشد و بعد.....
دستامو رو هوا تکون میدادم و با اب و تاب تعریف میکردم و حتی به خودم فرصت نفس کشیدن نمیدادم!
جیسون با غرغر سرشو از کتاب بیرون اورد و حرفمو قطع کرد:" لیا این خیلی عالیه که تو کتابو زودتر از موعد تموم کردی و حتی وقت داشتی دربارش خواب ببینی!
ولی ما هنوز تموم نکردیم!"سارا همونطور که سرش تو کتاب بود ریز خندید و من مثل ماشینی که از برق میکشنش ساکت شدم
شاید دهنم حرف نمیزنه ولی ذهنم هنوز درحال تعریف کردنه!روبی یه هو کتاب رو بست و اروم زمزمه کرد:" تموم شد!"
با خوشحالی خودمو برای های فایو اماده کردم ولی روبی بدون اینکه نگاهم کنه با بی حوصلگی کتاب رو گوشه میز گذاشت و با بی میلی به ساندویچش نگاه کردلبمو گاز گرفتم و اروم دستمو پایین اوردم
یه نگاه به سارا و جیسون انداختم که داشتن سعی میکردن تند تند کتاب رو تموم کنن
خب...اینجوری که اونا میخونن شک دارم تو امتحانش بتونن موفق بشن!
YOU ARE READING
𝐼𝑡 𝑤𝑎𝑠 𝑛𝑜𝑡 𝑎 𝑑𝑟𝑒𝑎𝑚 《𝒉.𝒑》
Fanfictionرویاهای فراموش شده برمی گشتن... به شکلی سیاه و فریبنده ... مثل غبار... تا در نهایت یه جایی... یه نقطه ای...گیرت بندازه! اما کی خبر داره؟ گاهی ممکنه این همون چیزی باشه که نیاز داریم....