𝑷𝒂𝒓𝒕_𝒐𝒏𝒆

187 43 81
                                    

تیک تاک تیک تاک تیک تاک......

زیـــــــــــــنـــــــگــــــــــ........

یکی از چیز هایی که هرگز بهشون عادت نمیکنیم ، الارم ساعته!

حداقل نصف عمرت مشنویش ولی هربار برات جدیده!

هربار بیشتر کلافت میکنه!

با شنیدنش مجبوری تخت گرم و نرم رو ول کنی

درحالی که واقعا نمیخوای،ولی مجبوری!

این نظریه من درباره ساعته!
و باید بگم نمیتونی بگی دروغه!

من همین الان با این حس درگیرم!

کورکورانه با دست دنبال ساعت گشتم که نتیجه پرت شدنش از رو میز و ساکت شدنش بود!

از تخت پایین اومدم

تو اینه یه نگاه به قیافه خوابالوم کردم و بعد ساعت رو روی میز برگردوندم.

نگاهم خیره به  تاریخی بود که رو تقویم علامت زده بودم
خب ......تاریخش برای امروزه!
اوه... من برای امروز یه برنامه داشتم....
اما...اون چی بود؟!

فکر،فکر،فکر،فکر.......

دیروز با روبی حرف زدم و اون....چی گفت؟

اون امروز برمیگرده!

بدو بدو از اتاق خارج شدم و ازمایکل که سمت دستشویی میرفت پیشی گرفتم

مایکل: { هوی!}

وقتی از دستشویی بیرون اومدم مایکل با چشم غره نگام میکرد اما چیزی نبود که بخوام بهش اهمیتی بدم

..........................................................

موهای لختم رو باز گذاشتم و گوشیم رو تو جیب شلوار جینم جا دادم

پله هارو یکی دوتا پریدم
مامانمو مایکل پشت میز صبحانه نشسته بودن

" صبح بخیر!"
با انرژی بیش از اندازه ای که معمولا صبح ها ازم بعیده گفتم مامان خندید:"وااوو لیا چه پر انرژی ، صبح بخیر!"

مایکل درحالی که برای خودش اب پرتقال میریخت گفت:"گنج پیدا کردی؟"

بشکن زدم :"بهتر از اون!"

جفتشون سوالی نگام کردن. قیافشون خیلی باحال شده بود!

رو میز ضرب گرفتم:" روبی امروز برمیگرده!"

مامان با خوشحال خندید:" اوه چه عالی عزیزم! من فکر میکردم بطور دائم رفتن!"

اخم کردم:" من تو کل تابستون بهت میگفتم که قراره برگردن، البته فکر کنم هنوز والدینش مجبورن برن!"

مامان لبخندی زد:" بهش بگو بیاد اینجا دلم براش تنگ شده"

سرم تکون دادمو ظرف نون رو از مایکل گرفتم.

𝐼𝑡 𝑤𝑎𝑠 𝑛𝑜𝑡 𝑎 𝑑𝑟𝑒𝑎𝑚 《𝒉.𝒑》Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu