نه پرتو های خورشید ازارم دادن نه صدای ساعت کوک شده!
همونطور که چشمام بسته بود اخم کردم؛ اینجا اصلا حس خونه و اتاقم رو نداشت!
تخت من باید نرم باشه.... اما.....نیست!
یکمم زیادی.....سرده!
هشیار تر که شدم فهمیدم ....تو تختم نیستم!
اونقدر سریع از رو زمین سرد بلند شدم که پام لیز خورد و به سختی تعادلمو حفظ کردم!با ترس و ناباوری اطراف رو نگاه کردم
سقف و ستون های بلند،قفسه های بلند و خاک گرفته کتاب!
همه ی اینا با نور چندتا مشعل کوچیک قابل دیدن بود!
صدای نفس نفس زدنم که بخاطر گیجی و ترس زیادم بود سکوت اونجا رو به هم میزدبا دیدن تار عنکبوت ها یکم صورتم رو جمع کردم
اینجا کدوم جهنمی بود؟!
انگار وسط یکی از کتابخونه های متروک دوره جنگ های صلیبی وایسادم!
بهتر اروم باشم....نه معلومه که نمیشه!
من چطور از اتاق و تخت نرمم به اینجا رسیدم!؟این...یه خوابه!
معلومه که یه خوابه!
سریع از دستم نیشگون گرفتم ولی فقط صدای آخم بلند شد و من هنوز همونجا وایساده بودم!چندتا نفس عمیق کشیدم
باید یه نفرو پیدا کنم یا یکی باید باشه تا کمکم کنه
با صدای بلندی که سعی میکردم نلرزه گفتم: " کسی اینجاست؟"
دکمه های ژاکتم رو بستم...اینجا زیادی سرد بود!" کسی اونجا نیست؟"
قدم های کوچیک برداشتم و سمت یکی از قفسه ها رفتماینجا پر از کتاب های....به زنجیر کشیده شده ست!؟
اما...چرا؟!باید دنبال راه خروج باشم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم و یکی از کتاب هارو برداشتم
خاک های روشو فوت کردم که باعث شد گرد و غبار وارد حلق و بینیم بشه و محکم سرفه کنم
دورش با یه نوار چرمی بسته شده بود
سگک نوار رو باز کردم ولی همون لحظه با شنیدن اون صدا کتاب از دستم افتاداین....این صدای......یه گربه س!؟
پشت سرم رو نگاه کردمدقیقا پشت سرم یه گربه زیر یکی از مشعل ها ایستاده بود...
با چشمای قرمزی که برق میزد مستقیم به من خیره بود و حتی کوچکترین حرکتی هم نمیکرد...به قفسه تکیه دادمو هنوز نفس نفس میزدم و بدنم یخ بسته بود
" کی اونجاست؟"
یه صدای گرفته اینو داد زد و همزمان با این فریاد، موهای بدنم سیخ شدمن از جا پریدم و دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم
گربه همونجور که به من خیره بود دوباره از خودش صدا در اورد
حالا صدای قدم های یه نفر هم نزدیک و نزدیک تر میشد
زیاد طول نکشید که یه مردی رو دیدم و نفسم برید!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐼𝑡 𝑤𝑎𝑠 𝑛𝑜𝑡 𝑎 𝑑𝑟𝑒𝑎𝑚 《𝒉.𝒑》
Fanficرویاهای فراموش شده برمی گشتن... به شکلی سیاه و فریبنده ... مثل غبار... تا در نهایت یه جایی... یه نقطه ای...گیرت بندازه! اما کی خبر داره؟ گاهی ممکنه این همون چیزی باشه که نیاز داریم....