میدونم تو ذهن بابا خوندن کتاب ها و دیدن فیلمای تخیلی چقدر میتونه مضحک و بی فایده باشه!
بعد از دیدن فیلمای تخیلی تبدیل به بیرحم ترین منتقد سینما میشه!
گاهی وقتا برام سوال میشه که بابا وقتی بچه بوده برای ایندش چه ارزویی داشته؟
یعنی...مسلما با وضعیت الانش زمین تا اسمون فرق میکرده!
بابا اول کارمند بخش تبلیغات یه شرکت بود و اما حالا با کار سخت و ترفیع ، رییس همون بخش شده و حتی...شاید هنوزم بیشتر بخواد!
ولی مامان نه!تمام رویای مامان یه خانواده و انجام کاریه که دوستش داره...یعنی نوشتن!
وقتی جوونتر بود یه کتاب نوشت و حالا چندسالی میشه که بیشتر مقاله های کوتاه مینویسه و برای چندتا نشر میفرسته
مایکل هم که تکلیفش معلومه! دنیای اون دوستاش، درسش و وبتون نویسیشه!کمترین گله و شکایت رو داره. شایدم بیش از اندازه شبیه مامانه!
اما این وسط من....
با بی حوصلگی دستمو رو سرم گذاشتم و با نگاهم بیرون از پنجره رو نگاه کردمبارون خیلی اروم و ریز میبارید
بدون ذره ای سرو صدا ... بطوریکه اگه اشک های روی شیشه ی بخاره گرفته رو نمیدیدم ، عمرا میفهمیدم داره بارون میاد!
پتو رو کنار زدم و خواستم خودمو بندازم رو تختم ولی...لعنتی!من یادم رفته کتابای فردارو اماده کنم.
اروم باش لیا! سریع کتابارو میزاری تو کیفتو بعد میتونی بخوابی!به خودم گفتمو خمیازه کشیدم
من واقعا خستم ... حتی نمیدونم چطوری سرپا موندم!
با کلافگی از تخت پایین اومدمو کتابام رو از قفسه م قاپ زدم !گرچه حرکاتم ذره ای ظرافت نداشت و معلوم نبود چه بلایی سر کتابام اومدن!
درست وقتی اخرین کتاب رو داخل کیف انداختم ، پام به پایه ی صندلی خورد ولی از شدت خستگی فقط خم شدمو صدایی ازم در نیومد
به اطراف نگاه کردم تا چیزی رو فراموش نکرده باشم و به خواب راحتم برسم!
خب ظاهرا خوبه
داشتم سمت تخت میرفتم ولی جلد چرمیه دفتری که روی میز بود مثل زنگ یاداوری عمل کرددفتر ارزوها!
روبی دوست عزیزم تجدید خاطراتت اینموقع شب رو مخمه!گرچه حتی ممکنه خودت هم هیچکدوم اینارو یادت نیاد!
با قدم های خسته و ضعیف سمتش رفتمبرش داشتمو با یه حرکت انداختمش تو کیف
به محض رسیدن به تخت خودمو انداختم رو تشک نرمم و نفسم با ارامش رها شد و دستام پتو رو روی بدنم کشیدنعاشق این زمانایی ام که از شدت سرما پتو رو خودم میکشم و از ترکیب سرما و گرما کنار هم لذت وجودمو پر میکنه۰
خستم....اونقدری که اگه خواب ببینم بهم شلیک شده هم ،از خواب نمیپرم.......
پلک هام گرم شد و نفس هام اروم اروم ریتم خواب گرفتن...
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐼𝑡 𝑤𝑎𝑠 𝑛𝑜𝑡 𝑎 𝑑𝑟𝑒𝑎𝑚 《𝒉.𝒑》
Fiksi Penggemarرویاهای فراموش شده برمی گشتن... به شکلی سیاه و فریبنده ... مثل غبار... تا در نهایت یه جایی... یه نقطه ای...گیرت بندازه! اما کی خبر داره؟ گاهی ممکنه این همون چیزی باشه که نیاز داریم....