part 2

303 52 5
                                    


...

- «دلم برات تنگ شده لوکی»

+ «منم همینطور برادر»

لبخند میزنم و اشکام رو پاک میکنم. فکر می‌کردم الان از خواب بیدار شم و همه چیز از یادم بره ولی یک دفعه منظره خوابم عوض میشه. میبینم خودم و لوکی رو تپه روی یک سنگ نشستیم

+«اونروز رو یادته برادر رو همین تپه رو همین صخره....»

-«پدر کنارمون بود. تو هم بودی.»

+ «برادر من الآن هم کنارت هستم. مثل همیشه. مثل هر لحظه تو زندگیت که با تو بودم.اگه خودت بخوای میتونی منو ببینی.»

خاطراتم رو با لوکی به یاد میارم و دوباره اشکام روی زمین میریزه چشام رو میبندم :«معلومه که میخوام ببینمت برادر.»

لوکی بلند شد نگاهش کردم تو اون کت شلوار مشکی خیلی جذاب میشد گفت :«پس فاصله بگیر. از همه.»

بلند شدم: «چرا ؟؟ چرا باید از بقیه فاصله بگیرم برادر؟»

لوکی رفت سمت پایین تپه و بلند گفت :«من توی قلبتم برادر. همیشه بودم. ولی وقتی زنده ها بیشتر قلبت رو اشغال کنن مکث میکنه اونوقت مرده ها نمیتونن خودشون رو نشون بدن. حتی یه ارتباط ساده با یه ادم معمولی هم میتونه جلوی من رو بگیره چه برسه به...»

داد زدم :«چه برسه به کی.»

آروم گفت :«چه برسه به والکری»

میخواستم دنبالش برم ولی پاهام انگار چسبیده بود به زمین برای اینکه صدام بهش برسه داد زدم: «خیلی مسخرست اخه من و والکری ؟؟»

با سرعت برگشت سمتم تا بهم رسید. دستاش رو گذاشت رو بازو هام ، محکم تکونم داد و با داد گفت: «همراهی من رو میخوای یا نه؟»

-«آخه...»

دوباره داد زد:«میخوای یا نه؟»
اینبار سرمو پایین میندازم و میگم:«میخوام.» پوزخندی به لبش میشینه و سریع از بین میره. اونقدر سریع که حتی مطمئن نیستم اتفاق افتاده.

صدای نسیم واری میاد:«پس اینکارو بکن.»
سرمو به نشونه تایید تکون میدم. یهو حس میکنم دارم سقوط میکنم؛ با تپش قلب از خواب پریدم و صاف سر جام نشستم. سرم درد می‌کرد. سردرگم شده بودم و همینطور شکاک. چشمامو بهم فشار دادم تا بتونم اطرافمو واضح تر ببینم. نمی‌تونستم معنیه پوزخند لوکی رو بفهمم. یا حتی اینکه پوزخند زد یا نه. دوباره بغض میکنم ولی بغضمو می خورم و از سر جام بلند میشم. ساعت ۳:۳۰ صبح بود. به سمت دسشویی میرم.

دستو صورتمو آب میزنم و از دسشویی در میام. یه برگه و خودکار برمیدارم، رو صندلی میشینم و تمام خوابم رو جزء به جزء مینویسم.

به برگه ای نوشته بودم نگاه میکنم. یاد درخواست لوکی میوفتم. برگه رو با حرص مچاله میکنم و محکم پرتش میکنم.

والکری از تو اتاق داد میزنه «چته ثور». از اتاق بیرون میاد و منو میبینه که دستامو دو طرف سرم گرفتم و گونه هام خیسه. میاد و کنارم میشینه و دستشو رو شونم میزاره.

نگاهی به والکری میندازم. حرفای لوکی مدام تو سرم تکرار میشدن. "از همه فاصله بگیر".. "همراهی من رو میخوای یا نه".. باید تصمیم میگرفتم. بدون شک لوکی رو انتخاب میکردم ولی من نمیتونستم از همه کس جدا بشم. پس باید کاری کنم که اون ها از من جدا بشن.

دست والکری رو کنار میزنم و از کلبمون بیرون میرم. پشت سرم نگاه های متعجب والکری رو حس می‌کنم. به نزدیکای در که میرسم آروم میگم «من نیازی به ترحم کسی ندارم» دستش رو روی شونم میزاره. دستش رو میپیچونم و پرتش میکنم سمت دیوار. سرش به تیزیه دیوار می‌خوره و بیهوش میشه و روی زمین میوفته. می‌خواستم کمکش کنم اما بدون اینکه فکر دیگه ای بکنم سوار ماشینم میشم و خونه رو ترک میکنم.

ماشین رو نگه می‌دارم تا یکم استراحت کنم. دوباره تصویر لوکی دوباره جلوی چشمم میاد. نگاهی بهم میندازه و دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

اینم پارت دوم. امیدوارم همتون خوب باشین(؛

⁦♥️⁩⁦عال د لاو♥️⁩

Unspoken love on the path of death [thorki]Where stories live. Discover now