part 7

201 36 0
                                    

-ادیت نشده-
کامنت نذارین
___________________________________________

آروم گفتم «اوه نه» ...
فلش بک: -«پدر کارم داشتین؟»
•«اره پسرم بیا نزدیک تر» با تردید چند قدم جلوتر رفتم و نگاش کردم. •«پسرم، هلا دوباره حمله می‌کنه. اینو مطمئنم. ولی ایندفعه شما دیگه ارتش ازگارد رو نخواهید داشت.»
-«یعنی چی پدر. ما هلارو کشتیم. اون الان تو جهنمه.» •«اون ملیون ها جسد از آدمای معمولی جمع کرده. اینکارو قبل از رگنوراک کرده بود تا اگر شکست بخوره بتونه دوباره حمله کنه.»
-«پدر چرا اینو زودتر به من نگفتید»
نگاهی بهم کرد •«برای اینکه نمی‌تونستی کاری بکنی. اون روح تمام کسایی که می‌میرن رو میگیره و توسط طلسم این روح هارو به روح شیاطین تبدیل می‌کنه و داخل اون بدن ها می‌فرسته و دوباره حمله می‌کنه. هرچی بیشتر بکشه زودتر روحش آزاد میشه» ...
پایان فلش بک
نورهای سبز و سیاه از آسمون به زمین می‌رسید که یهو آسمون سوراخ شد و ملیون ها موجود شبیه آدم از اونجا پایین ریختن. من و والکری با تعجب به اونا نگاه می‌کردیم.
والکری شوکه گفت : امکان نداره...
با حرف والکری به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم. خودمم دست کمی از والکری نداشتم
دستمو به امید اینکه هنوز لیاقت اون چکش رو داشته باشم دراز کردم و چشمامو بستم. بعد از چند دقیقه میولنیر به دستم رسید. با خنده بهش نگاه کردم -«سلام پسر کوچولو» و یک دست روش کشیدم.
وقتی به کنارم نگاه کردم که به والکری چیزی بگم دیدم نیست. پشت سرمو نگاه کردم و والکری رو که با شمشیراش از خونه بیرون می‌دویید رو دیدم.
و داشتم به ارتش روبه روم نگاه میکردم. وقتی نزدیک تر شدن شروع کردیم به جنگیدن... یکی از افراد رو بلند کردم و پرتش کردم سمت والکری اونم با شمشیرش سر طرف رو قطع کرد
والکری داد زد : نه نه نههههه *دویید پایین تپه سمت شهر*
منم دنبالش رفتم. سعی میکردیم مردم رو بفرستیم تو خونه ها تا امن باشن.
چند نفر از مردای ازگارد به کمکمون اومدن. هرچی میکشتیم تموم نمیشدن و باز میومدن.
یهو همشون عقب رفتن. جوری که انگار منتظر یک نفر بودن. به اسمون نگاه کردن منو والکری که پشت به پشت هم بودیم نگاهی به اسمون کردیم
یه نور سبز و مشکی از تو بدن مردم ازگارد که مرده بودن بیرون اومد و جمع شد تو اسمون. ابر هایه مشکی تو اسمون شکل گرفت و یه نفر از وسط اون ابر ها پایین اومد و جلو پامون فرود اومد
بلند شد و با شرارت لبخندی زد : «سلام برادر»
یکم نگاهش کردم : -«امکان نداره که زنده باشی»
والکری کپ کرده بود :«این امکان نداره» ...
هلا جلو اومد و دورمون چرخید. ابر هایه سیاه تو اسمون فضا رو تاریک کرده بودن
بلند خندید : «درسته درسته من مردم ولی با کمک تو دوباره زنده شدم»
والکری یکم ازم فاصله گرفت و با شک نگاهم کرد
هلا هنوز دورمون میچرخید : «ازگارد خیلی قدرتمند بود و از مردمش محافظت میکرد ولی تو اونو نابود کردی و مردم رو اوردی تو یه سیاره بسیار ضعیف *قیافش رو ناراحت کرد*برادر کوچولویه خنگ من»
غریدم -«هلاااا» هلا سرشو به دو طرف نشون داد «ولی می‌دونی فرق ایندفعه چیه؟ ایندفعه نمی‌تونی ببری. نه ارتشی داری. نه شهری که بتونه ازت محافظت کنه. و نه لوکی رو»
با این حرفش خواستم بکشمش که والکری جلومو گرفت.
الان دیگه فقط من مونده بودم و والکری. هلا همون‌جوری دورمون می‌چرخید «الان می‌خوای چکار کنی برادر؟» خیلی خشمگین شده بودم. سر انگشتام جرقه می‌زد و هوا هم طوفانی شده بود. هلا خندید «اوه الان یادم اومد این قدرتو داری» ...
•••
دکتر استرنج توی معبدش چهارزانو روی هوا معلق بود که یهو با ترس از اون حالت دراومد. وانگ با تعجب جلو اومد «چی شده؟» دکتر درحالی که به یک نقطه خیره بود گفت «باید اونجرزو پیدا کنم» ...
تمام اونجرز دور هم جمع شده بودن. نگهبانان کهکشان، بلک‌پنتر، ناتاشا، فالکون ... حتی باکی و پپر هم اونجا بودن
فالکون یکم جلو اومد «دکتر نمی‌خوای بگی چی شده؟». استفن سرشو تکون داد «ما یک جنگ در پیش داریم، یک جنگ خیلی بزرگ» ...

Unspoken love on the path of death [thorki]Where stories live. Discover now