-ادیت نشده-
گایز لطفا. اصلا. اصلا.کامنت نذارین. این اکانت تو گوشی مامانمه به فاک میرم..😂___________________________________________
تو فکر بودم که یک نفر دستشو رو شونم گذاشت...
برگشتم روبهروش قرار گرفتم. مرد هیکلی و قد بلندی بود. یکم از من کوتاه تر بود. بلوند و سبزه با چشای آبی. پاشم انگار یکم لنگ بود. واقعا جذاب بود ولی به نظر آشنا نمییومد. لبخند زدم و گفتم -«باید بشناسمتون؟» مرد نگاه جدیای کرد و گفت °«اون موقعی که اون بلارو سرم آوردی باید میشناختی. منتهن. یادته؟» چشمامو ریز کردم. کامل یادم نمییومد. ***
فلش بک:
مست بودم و حالم اصن خوش نبود. یک موتور نیاز داشتم تا به مقر اونجرز برسم. یک دونه اونور خیابون پیدا کردم، ولی یکی سوارش بود. سمتش رفتم و رانندشو هل دادم. داد زد °«چته عوضی» نزدیک اومد و تا خواست منو هل بده یک لگد کوبوندم تو شکمش. پست سرش یک چاه بود. یک پاش تو چاه افتاد و خودش به سمت من افتاد. سمتی که پاش نمیتونست خم شه. از توی چاه یک صدای بلند شکستگی اومد ولی من گاز دادم و از صحنه فرار کردم ...
***
چهرش هر لحظه عصبیتر میشد. نزدیکتر اومد و یک مشت کوبوند تو صورتم. عصبی گفتم -«اشتباه بدی کردی کوچولو». پوزخندی زد °«اگه راست میگی بدون قدرتت با من بجنگ» اینقدر عصبانی بودم که بدون فکر کردن قبولش کردم.
میخواست یک مشت دیگه تو صورتم بزنه که جاخالی دادم و یک مشت تو شکمش زدم. سرمو بالا آوردم و یک مشت دیگه تو صورتش زدم. محکم از پشت رو زمین افتاد. دستاشو بالا آورد و گفت تسلیمم. هیچی نگفتم، فقط با خشم بهش نگاه کردم و راهمو ادامه دادم. یک قدم ورداشتم که دوباره دستشو رو شونم گذاشت و اسممو صدا زد. برگشتم. با سرش کوبوند تو دماغم و منو هول داد تو خیابون. دماغمو گرفته بودم که یهو یک صدای بوق اومد و ...
***
+«برادر؟ صدامو میشنوی؟»
چشمامو کم کم باز کردم. صحنه ی تار لوکیو جلوی چشمم دیدم. برای همون سریعتر چشمامو باز کردم. صاف سرجام نشستم. اطرافمو با سردرگمی نگاه میکردم. داد زدم -«اینجا چ خبره لوکی؟».
+«من واقعا متاسفم برادر. نمیخواستم سرت اینجوری شه.»
دست لوکی یک ثانیه به دستم خورد. دوباره هول کرده بود. از سرجاش پاشد و کت شلوارشو صاف کرد. +«من واقعا متاسفم برادر» و بعد محو شد.
-«نه لوکی، برادر نرو لطفا»....
***
با درد وحشتناکی بهوش اومدم. والکری کنارم بود. تا دید چشمامو باز کردم از سرجاش پاشد و به سمتم اومد. تو چشماش اشک جمع شده بود. ׫تو خوبی ثور؟ خیلی درد داری؟» نمیفهمیدم چی شده. فقط میدونستم پام خیلی درد میکنه. تنها چیزی که تو اون لحظه فهمیدم همین بود. -«پام ... پام کاری شده؟» صدام میلرزید. سرمو بالا آوردم تا نگاش کنم...
باورم نمیشد...
داد زدم -«این چ کوفتیه. والکری؟ پام چکار شده؟». الان که دیدمش بیشتر دردم گرفت. اشکاش روی گونش ریخت. ׫پلیس بهمون خبر داد که یک اتفاقی برات پیش اومده و تو این بیمارستانی. وقتی اومدیم تو اینجوری بودی. پلیس گفت که رفتی زیر ماشین. احتمالا قبلشم با یکی دعوات شده. دارن دنبالش میگردن.»
دوباره داد زدم -«این چرت و پرتا چیه. بهت میگم پیام چی شده» والکری یکم مکث کرد ׫استخون رونت از گوشتش جدا شده. تقریبا دو هفته باید بستری باشی. بعدش بهتر میشه ولی بازم تو خونه باید مراقبت باشم»
سرمو رو بالشت گذاشتم و فشار دادم. خیلی درد میکرد. هم سرم هم پام. دستامو رو سرم گذاشتم -«تنهام بذار. لطفا» ...
*سه هفته بعد*
بعد از کلی مراقبت و داروی آرام بخش بالاخره تونستم از جام پاشم و راه برم. البته با دوتا عصا و یک پایی که کلش گچ گرفته شده. اگه یک آدم معمولی یک همچین تصادفی میکرد مطمئنا کشته شده بود...
*** بی توجه به غر هایه والکری از کلبه بیرون اومدم. می خواستم سمت تپه ی بالای نیوازگارد برم. فقط میخواستم فکر کنم. میخواستم خاطراتمو با لوکی تکرار کنم...
به بالای تپه که رسیدم روی یک سنگ نشستم و به شهر جدیدمون نگاه کردم. واقعا به خوبیه قبلی نبود ولی میشد توش زندگی کرد.
هییی ازگارد اون شهر منو یاد لوکی عزیزم میندازه
چشمامو بستم و به اتفاقات فک کردم. اون سایه ، اون پوزخند هایه طبیعی. لبخندایی که بعد جملهی "تو اینجا نیستی" میزد. چشمایه براق و پر از شرارت وقتی میگه من اینجام
تمام اینا برام یه تیکه از پازل بود که باید کاملش میکردم
یکم بیشتر که فکر کردم یادم اومد وقتی بیهوش بودم. شاید یک خواب. یک خواب عجیب دیگه. ولی من اون لمسو یادمه. هول شدن لوکی بعد اون لمسو یادمه...
زیر لب گفتم : عالیه پازل کامل شد و من هنوز یه احمقم
بلند شدم و رو چمن ها دراز کشیدم و گفتم-«لوکی. چرا؟ چرا دوباره اینکارو کردی؟» نگاهی به اطراف انداختم و یکم بلند تر گفتم -«میدونم زندهای. فقط خودتو نشونم بده برادر. لطفا»...
صدای قدمای یکی رو پشت سرم میشنیدم...___________________________________________
سه تا پارت دیگه هم میذارم♥️🌻
YOU ARE READING
Unspoken love on the path of death [thorki]
Adventureخداوند همه چی رو جفت آفریده.. عشق هم جفت داره و اون مرگه.. عشق و مرگ کاری ندارن که تو چی و کی هستی؛ حتی اگه خدای شرارت یا آذرخش هم باشی در برابرش بی دفاعی.. فقط کاش اونا این حقیقتو می دونستن که ناگفته های عشقشون در مسیر مرگ در حال حرکته..