-ادیت نشده-
کامنت نذارین
___________________________________________«ما یک جنگ در پیش داریم، یک جنگ خیلی بزرگ» ...
واندا درحالی که به استفن خیره شده بود گفت «اوه شت» درکس با تعجب پرسید «جنگ با کی. دیگه کی مونده که بخوایم بجنگیم؟» استفن جوری که انگار داره یک چیزایی میبینه گفت «هلا، خواهر ثور، فرزند ارشد اودین،الههی مرگ.» یکم مکث کرد «الان نزدیک نیو ازگارده. قصدش حکومت به زمینه. اما تا وقتی ثور و ما سرراهش باشیم نمیتونه.» باکی سرشو تکون داد «همشون شبیه همن. لوکی و هلا» بروس سرشو تکون داد «ولی ایندفعه دیگه به این راحتیا نمیشه کسیو شکست داد. اعضای اصلیمون مردن. تونی، استیو، ناتاشا. ثورم که هم سرش ضربه دیده هم پاش شکسته». همه سکوت کردن و سرشونو پایین انداختن» •••
هلا میخواست دوباره چیزی بگه که وسط حرفش پریدم. -«هلا تو میتونی خیلی بهتر ازاینا باشی. مثل قدیم. اون نقاشی رو روی سقف کاخ پدر یادته؟ میتونیم دوباره ازگاردو درست کنیم. من و تو.» هلا نگاه تاسف باری به من انداخت «برادر تو همیشه دنبال صلح بودی. اون زمان و یادت میاد که تو و لوکی از پشت ستون به من و بابا نگاه میکردین و فکر میکردین من نمیفهمم؟ همون زمانی که لیاقت اون پتکو به دست آوردم. اون زمان من عاشق ازگارد و خانواده و برادرای کیوتم بودم.»
فلش بک:
هلا«پدر جنگ بعدیمون با کیه؟» اودین با عشق به هلا نگاه میکنه «فعلا خبری از جنگ نیست دخترم، ولی من برات یک خبری دارم. فکر کنم ازش خوشحال بشی.» هلا چند قدم جلوتر اومد و با شوق پرسید «و اون چیه پدر؟» اودین هم جلوتر اومد و دست هلارو گرفت «میخوام به فرزند ارشدم یک هدیه بدم» یکم مکث کرد «دستتو دراز کن و کف دستتو سمت در بگیر و چشماتو ببند» هلا همین کارو کرد و چند دقیقه بعد میولنیر رو تو دستش احساس کرد. چشماشو باز کرد، دستشو جلو اوردو به اون پتک خوش تراش با خوشحالی نگاه کرد. نگاهش بین پتک و اودین میچرخید «ممنون پدر» اودین :«ازمن تشکر نکن دخترم. خودت بودی که لیاقتش رو به دست آوردی.»
من و لوکی تمام این مدت پشت ستون قایم شده بودیم و داشتیم به هلا و بابا نگاه میکردیم. لوکی گفت «بالاخره یا روزی اون پتکو برمیدارم» بهش نگاه کردم «با هم ورش میداریم. برادر اینقدر خودخواه نباش» لوکی نگام کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد...
پایان فلش بک
خاطرات مبهمی از اون زمان یادم بود. ولی این یکیو خوب یادم مونده بود. چون پدر هروقت میخواست به ما انگیزه بده اون زمان و یادمون میانداخت و نقاشی اون زمانم روی یکی از دیوارای کاخ بود...
توی ادامه ی حرفش گفتم «ولی خودت تمام اعتبارتو از بین بردی.» ...
هلا نگاه معناداری بهم انداخت «درسته؛ و الان اومدم دوباره اون اعتبارو بدست بیارم» دهنمو باز کردم که حرفی بزنم ولی هلا دستشو به معنای حمله جلوی لشکرش تکون داد و لشکرش دوباره به ما حمله کردن...
یکیشون از کنار اومد. حواسم نبود برای همون تعادلمو از دست دادم و روی پای شکستم افتادم. از درد داد زدم. والکری که وضع منو دید داد خشمگینی زد و به ارتش حمله کرد. دوزانو روی زمین نشسته بودم. اون موجودا خودشونو میانداختن روم. اینقدر زیاد شدن که دیگه نمی تونستم نفس بکشم. داد کشیدم و از سر جام بلند شدم. پتکمو سمت آسمون بردمو بعد به زمین کوبوندمش. یک موج خیلی قوی اطرافم ایجاد شدو اون موجوداتی که نزدیکم بودن پودر شدن...
بعد از چند دقیقه از پشت سرم صدای یک جت رو شنیدم. پشت سرمو نگاه کردم. کویین جت بود. باورم نمیشد. اونجرز. هنگ کرده بودم.
همونجور که با تعجب به کویین جت نگاه میکردم یک پورتال کنارم باز شد و دکتر استرنج از توش بیرون اومد و نگاه کوتاهی بهم انداخت «حرکت قشنگی بود» ..._____________________
ببخشید بابت اینکه ادیت نشده.. وقت نداشتم. فف دیگمم هست تمام وقتم با اون پره.. مدرسه هم که..
آره دیگه(=
کامنت نذارین فقط😂
YOU ARE READING
Unspoken love on the path of death [thorki]
Adventureخداوند همه چی رو جفت آفریده.. عشق هم جفت داره و اون مرگه.. عشق و مرگ کاری ندارن که تو چی و کی هستی؛ حتی اگه خدای شرارت یا آذرخش هم باشی در برابرش بی دفاعی.. فقط کاش اونا این حقیقتو می دونستن که ناگفته های عشقشون در مسیر مرگ در حال حرکته..