9_اعتراف❤

429 104 10
                                    

دقیقه ای بود رسیده بودن و بک مشغول بازی کردن با کمربندش بود. کمی که بهش ور رفت با نگاه زیر چشمی به چانیول آروم بازش کرد و سمتش چرخید.
_میخوای.. بیای بالا؟

چانیول با وجود اینکه اصلا دلش نمی اومد ازش جدا شه ولی با دیدن چشمای خسته و قرمزش پا رو دلش گذاشت و تصمیم گرفت فداکاری کنه.

_خسته ای، با اینکه یه قسمت از وجودم به شدت داره تحریکم میکنه بیام بالا وقتی خوابی تماشات کنم ولی نمیام. میذارم تو آرامش بخوابی!

بکهیون با شیطنت خندید.
_ بهرحال در خونه ی من همیشه به روت باز بوده.
صدای خنده چان ماشین رو پر کرد.

_اون که صد البته.. کی گفته دوبار قبلی زورچپون کردم خودمو؟ واسه همه ش دعوت نامه داشتم.

بکهیون با خنده دستشو به دستگیره گرفت‌
_منکه یادم نمیاد.. پس قهوه باشه واسه یه وقت دیگه.

چانیول چشماشو بهم فشار داد و سرشو رو فرمون گذاشت و صداهای عجیب غریبی از خودش درآورد که باعث شد صدای خنده ی بک بلندتر شه.
_چت شد یهو؟

_داری همون قسمتی که گفته بودم داره تحریکم میکنه رو انگولک میدی.

_پس قهوه بخور بعد برو.

_اوکی!

به محض تموم شدن جمله بک از ماشین پیاده شد و بک هم بعدش با خنده پیاده شد. چشمای قرمزش به درک چانیول فکر کرده بود بعد اون اتفاقاتی که بینشون افتاده بکهیون خواب به چشمش میاد؟

••

در رو باز کرد و کمی کنار کشید تا چانیول وارد بشه. پشت سرش وارد خونه شد و کفشش رو با روفرشی عوض کرد و بعد نگاهش به روفرشی که پای چان بود افتاد و بخاطر اینکه براش کوچیک بود خنده ش گرفت.
_بیا اینا رو بپوش.

یه جفت روفرشی بزرگتر که برای جونگین تو خونه ش داشت کنار پاش گذاشت و تو ذهنش یادداشت کرد باید یه جفت دیگه هم حتما بخره مخصوص چانیول. با فکر اینکه خونه ی کوچیکش از این به بعد یه مهمون مخصوص برای سر زدن داره قند تو دلش آب شد و لبخند زد.
_به چی میخندی؟ تقصیر پاهای من نیست مال تو کوچیکه.

چانیول با لبخند گفت دمپایی هاشو عوض کرد. بکهیونم خندید‌.
_باشه... بشین. من واااقعا نیاز به یه دوش آب گرم دارم .

_پس قهوه با من .
چانیول با لبخند گفت و بعد سمت آشپزخونه راه افتاد .

بکهیون چند لحظه به آشپزخونه کوچیکش که حالا چانیول داشت تو کابینتا رو میگشت و جای قهوه رو میپرسید نگاه کرد و کم کم داشت بیخیال حموم رفتن میشد که چان سمتش برگشت و سوالشو تکرار کرد.
_قهوه و شیرخشک رو کجا میذاری؟

بکهیون به خودش اومد و هول هولکی انگشتش رو سمت کابینت گرفت.
_اووون..‌. جا... ردیف بالا دومی از سمت راست.

Oxytocin Hormone Where stories live. Discover now