8_سیاه نه... شکلاتی!

415 103 12
                                    

دقایقی بود که روبروی هم روی مبل نشسته بودن و بدون اینکه پلک بزنن دوئل چشمی شدیدی بینشون برقرار بود. کیونگ بچه رو تو بغلش گرفته بود و شیرشو همون مقداری که تو یادداشت نوشته بود تو ساعت مقرر بهش میداد. همزمان با نگاه بی حس به دوتا کله پوک روبروش خیره بود. تصمیم گرفته بود کوچکترین دخالتی تو موضوع مهم روبروش نکنه!
اما وقتی اولین قطره از چشم جونگین چکید نتونست طاقت بیاره و نفس عمیقی کشید.

_جونگین پلک بزن کور شدی.

جونگین که مصرانه سعی داشت با لیزر چشماش، چشمای شیطون روبروش رو سوراخ کنه به خودش اومد و تند تند شروع کرد به پلک زدن و تهون روشو برگردوند و با دهن باز چندبار پلک زد و دزدکی اشکاشو پاک کرد.

_تو! شیطان نیم وجبی!

جونگین انگشت اشاره ش رو سمت تهون گرفت.
_مشکل کوفتیت با من چیه؟

کیونگ با چشای گرد به جونگین نگاه کرد.
_جونگین اون یه بچه س ، مواظب کلماتی که به کار میبری باش.

تهون با پوزخند سرتا پای جونگین رو از نظر گذروند و نیم نگاهی به کیونگ انداخت.
_من شیطان نیم وجبی نیستم، مرد جوانم!

با یاد آوری لقبی که اون دکتر بامزه باهاش مخاطب قرارش داده بود بیان کرد و همون لحظه سریعا توذهنش محاسباتی مبنی بر این انجام داد که اون دکتر مهربون با اون لحن مهربون ترش نمیتونه چیز بدی صداش زده باشه ولی این قیاقه ی عجیب روبروش قطعا چیز جالبی نگفته!

بعد از اون اخمشو رو صورتش حفظ کرد و همچنان شق و رق و دست به سینه به جونگین خیره شد.
_هاه.. خدای من! کیونگ، بهم اعتماد کن.. اون نمیتونه یه بچه باشه!

کیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند و خیلی آروم از جاش بلند شد تا بچه رو که تو بغلش خوابیده بود به اتاق خوابشون منتقل کنه.
_کجا میری عمو؟

تهون با نگاه لرزونش خیره به خواهرش پرسید و نگاه ترسیده شو به کیونگسو داد.
_خواهرت خوابیده هون. میخوام بذارمش تو اتاق تا راحت باشه.

کیونگ با مهربونی گفت و خواست دوباره راه بیفته که باز تهون به حرف اومد.
_همینجا بمون عمو. نبرش!

کیونگ با یادآوری حرفای چند روز پیش هون متوجه قضیه شد و باز سر جاش نشست.
جونگین با ابروهای بالا رفته بهش نگاه میکرد.
_ببینم مشکلت فقط منم؟ الان که آبجیت تو بغل کیونگه مشکلی نداری؟

_اون مهربونه!
تهون با جدیت گفت.

_و چی باعث شده حس کنی من دزد و قاتلم؟ اونی که روز اول زد اون یکی رو لت و پار کرد فک کنم خود شما بودین مرد جوان!

مرد جوان رو با طعنه گفت انگار که داره با یه نفر همسن خودش صحبت میکنه داشت جدیت به خرج میداد!

Oxytocin Hormone Où les histoires vivent. Découvrez maintenant