با عجله در رو باز کرد و مستیم سمت اتاق بچه ها پا تند کرد، در همین حین پرستار بچه ها رو صدا میزد.
_لنا... لنا..
_بله آقای اوه.پرستار جوون با عجله از اتاق خارج شد و درو روی هم گذاشت.
_ نگران نباشید...حالش خوبه.بی توجه به توضیح پرستار در رو باز کرد و چشمای نگرانش تخت کوچیک دخترش رو دنبال کرد و ثانیه ی بعدی بالای سرش بود. نفس های آروم و چشمای بسته ش نشون میداد خوابه. پشت دستشو رو صورت و پیشونیش گذاشت با حس طبیعی بودن دمای بدنش نفس راحتی کشید. کنار تختش روی زانوهاش نشست و دست کوچیکشو تو دستش گرفت و پوست نرم دستشو نوازش کرد.
_تهون کجاست؟_بابایی!
صدای پسرش از پشت سرش به گوشش رسید و بعد از برگشتن به سمتش بدن کوچیک تهون بین بازوهاش گم شد و هق هق خفه ش توی گردنش رها شد.
_بابایی.. هان... هان..._گریه نکن عزیزم خواهرت حالش خوبه... ببینش چه راحت خوابیده.
دستشو رو موهاش کشید بعد از گرفتن دست هان و گذاشتنش تو دستای تهون روی موهاشو بوسید.
_آقای دکتر گفت اگه دیر میشد...بدون اینکه منتظر ادامه حرف تهون باشه نگران سمت لنا برای گرفتن توضیح برگشت.
پرستار دستاشو تو هم قفل کرد و سریع توضیح داد.
_ گفت به موقع آوردمش... سریع تبشو پایین آوردن. داروهاش رو عسلیه.صدای باز شدن در اومد و بعد لوهان با سر و روی آشفته تو قاب در ظاهر شد و ایندفعه تهون خودشو تو بغل او یکی باباش انداخت. تند تند اتفاقایی که افتاده بود رو براش تعریف کرد و به قسمت آمپول خوردن خواهرش و گریه ش که رسید دوباره بغض کرد. لوهان همونطور که تهون تو بغلش بود کنار تخت روی زمین نشست و سهون بهش اطمینان داد که حالش خوبه. پیشونیش رو روی تخت کنار بدن کوچیکش گذاشت نفس لرزونش رها شد.
_آقای اوه... من میتونم برم؟
سهون نگاهشو از لوهان گرفت و به پرستار داد.
_آره لنا برو... ممنونم بابت امروز.
_ وظیفه م بوده.لبخند مهربونی زد و بعد از تعظیم کوتاهی برگشت و چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در رفتنشو تایید کرد.
سهون دستشو پشت لوهان گذاشت و آروم نوازشش کرد. بچه ها قبلا هم مریض شده بودن ولی شرایط فعلیشون و اعصاب متشنج جفتشون با هر اتفاق کوچیکی تحریک میشد و به آسونی بهمشون میریخت. نفس های لرزون لوهان بعد از چند دقیقه به هق زدن تبدیل شد و سهون چشماشو رو هم فشار داد.
پسر کوچولوی شیرینش، منبع تمام نگرانیای اخیرش و حال آشفته خانواده ش، خودشو از زیر بازوهای لوهان رد کرد و گردنشو بغل کرد. حرفایی که سهون برای آروم کردن به خودش زده بود رو با لحن مهربونی برای باباش تکرار کرد و بعد صورتشو بوسید. لوهان بغلش کردن و بعد چند بار تند تند پلک زدن و پاک کردن اشکاش توی روش لبخند زد.
_تهون... مرسی که امروز کنار خواهرت بودی.
YOU ARE READING
Oxytocin Hormone
RomanceOxytocin hormone ▸ ᴄᴘʟ: ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ ₊ ᴋᴀɪsᴏᴏ ₊ ʜᴜɴʜᴀɴ ژانـر ⃪ رمنس ، فلاف ، زندگی روزمره ، 🔞 قسمتی از فیک: _عاشقم نیستی؟ رولبهاش زمزمه کرد و بک حس کرد لبهاش زیر نفس گرمش الانه که ذوب شه . سرشو به دیوار پشت سرش فشار داد و نگاهش بین چشماش حرکت کرد...