14_زندگی بالا پایین داره🎡

534 121 79
                                    

با کاغذایی که جلوشون پخش بود مشغول بودن و حتی حواسشون نبود قهوه جفتشون سرد شده. چشمای کریس با جدیت از پشت عینک روی برگه ها بود هرازگاهی برگه ای رو با برگه ای دیگه مقایسه میکرد.
سهون گوشه های چشمشو با انگشت ماساژ داد و بعد از باز کردن چشمش تازه چشمش به دختر کوچولوی کریس افتاد که گوشه ی مبل با بساط دفتر نقاشی و مداد رنگیاش خودشو قاطی آدم بزرگا کرده بود و با عینک اسباب بازی رو چشمش نهایت تلاشش رو برای شبیه باباش بودن به خرج داده بود.

با دیدنش که زیر چشمی باباشو میپایید و با اخم برگه های دفترشو عقب جلو میکرد قند تو دلش آب شد و موهای کوتاهش رو بهم ریخت.
با صدای خنده ی آرومش کریس به خودش اومد و همونطور که سرش تو برگه ها و یکی از دستاش رو دهنش بود نگاهش سمتش چرخید.
لبخند رو لبش ناخودآگاه بود و دیگه برای اینکه جمعش کنه و برای ریخت پاش دخترش بخواد بهش چیزی بهش بگه دیر شده بود. چون اون شیطون کوچولو لبخندش رو دیده بود و دیگه هیچی نمیتونست جلوی لوس شدن بی حدش رو برای باباش بگیره.

عاشق این بود وقتی باباش لباس رسمی تنشه و جدی تر از همیشه ش توجهش رو مال خودش کنه.
سریع عینکشو برداشت و با دفترش خودشو به باباش رسوند . روی پاش نشست و کاملا جدی دفتر رو جلوش گرفت.
_خیلی سخته از بین دوتاش یکی رو انتخاب کنم...صورتی یا بنفش؟

برگه های دفتر روعقب جلو میکرد تا باباش از بین دوتا از رنگا یکی رو برای کلاه دختر توی نقاشیش انتخاب کنه.
_خودت کدومو دوست داری؟
_صورتی!

سریعا با ذوق رنگ مورد علاقه ش رو گفت و به کل یادش رفت کل نقشه ی کوچیکش برای جلب توجه باباش رو خراب کرده‌.
_خب پس به نظر من احتیاجی نداری!
روی موهاشو بوسید و پایین گذاشتنش.
_برو تو اتاقت و نقاشیتو بکش. بعدا باهم رنگشون میکنیم باشه؟

اول لباشو آویزون کرد و بعد با ذوق گونه ی باباشو بوسید و سریع مدادرنگیا و مداد شمعی هاشو جمع کرد و سمت اتاقش راه افتاد.
سهون راه رفتنشو دنبال کرد و خوشبختانه تونست به موقع جلوی خیس شدن چشماشو بگیره. با فکر کردن به تهون لبخندی زد. پسرش درست نقطه ی مقابل میا بود. تهون اگر توجهی میخواست مستقیما درخواست میکرد.
_دقیقا مثل خودت با سیاسته!

کریس خندید و برگه ها رو مرتب کرد.
_کریس وقتی غرق کارش میشه فقط باید با نقشه و طرح قبلی خارجش کرد. حتی میا هم دیگه اینو میدونه.

همسر کریس کنارشون نشست و بهش لبخند زد.
_به کجا رسیدین؟

با سوالش سهون نفس عمیقی کشید و کریس جوابشو داد:
_تقریبا همه چیز تمومه. اگه بعد از این مشکلی پیش نیاد، قسمت سخت ماجرا رو پشت سر گذاشتیم.
_خداروشکر.. پس فکر میکنید بتونید ناهار بخورید دیگه؟

کریس نگاهی به ساعت مچیش کرد با دیدن ساعت ابروهاشو بالا انداخت.
_باورم نمیشه چهار ساعت تاخیر داشتم برای خوردن دستپختت!
سهون با شرمندگی نگاهش کرد.
_ممنونم کریس و... متاسفم... خیلی به زحمت انداختمت.

Oxytocin Hormone Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang