12_فرار مرغی🐔

378 104 19
                                    

برگه ها رو جلوی سهون مرتب کرد و قبل از اینکه سهون سمتش حجوم ببره دستشو روش گذاشت.
_خوب بخونشون. اینا مدارکی ان که ارائه دادیم. فقط باید دنبال ثابت کردن همینا باشیم. حتی اگه دیدی اونا قاتلم هستن نباید فعلا اشاره ای بهش بشه! تو این مرحله فقط به دنبال ثابت کردن حقیقت مدارکیم.

سهون سریع با سرش تایید کرد و برگه ها رو برداشت. با دقت میخوندشون و با دیدن هر صفحه به یاد اون روزا و استرس ها و تلاش هاشون میفتاد.
_قمار، اعتیاد. رو اینا بیشتر مانور دادیم. اگه این مدارک زیر سوال رفته باشن چجوری میتونیم ثابت کنیم اون زمان و حتی الان هم درگیرشن؟

کریس با جدیت نگاهش کرد.
_ما با یه باند مافیای حرفه ای طرف نیستیم! با دوتا آدم معتادِ لنگ پول طرفیم که فعلا حتی جرات نمیکنن ازت شکایت کنن. و خداروشکر اونقدر باهوش نیستن که متوجه باشن اگه همین الان اقدام کنن به راحتی میتونن خودشون رو از اتهام مبرا کنن!

سهون لبهاشو بهم فشار داد و دوباره به برگه ها چشم دوخت.
_الان ما باید چیکار کنیم؟

_ما مدارک رو جمع آوری میکنیم و کاری میکنیم ازت شکایت کنن.

_چی؟!
سهون با تعجب پرسید و کریس به برگه ها اشاره کرد‌
_با این مدارک همه چی علیه ماست. ما اینا رو با مدارک اصلی جایگزین میکنیم و اونموقع تحریکشون میکنیم شکایت کنن. بعد ما میتونیم صحت اتهاممون رو ثابت کنیم و اونا نمیتونن کاری از پیش ببرن.

_خیلی خب! الان باید از کجا شروع کنیم؟

سهون تند گفت و اخم کرد. کریس لبخندی زد.
_الان باید بشینیم همینجا و قهوه بخوریم . مگه کارآگاه استخدام نکردی؟ اون همه چی رو پیدا میکنه و ...

قبل از اینکه کریس حرفش رو تموم کنه گوشیش زنگ خورد و با نشون دادن صفحه ش به سهون بهش فهموند که کارآگاه پشت خطه.
_بله سونگی؟
_.....
_اونجا چیکار میکنن؟

اخم وحشتناک رو صورت کریس سهون رو نگران میکرد. با پاش رو زمین ضرب گرفت و دستاشو به هم قفل کرد.
_سعی کن بفهمی برای چی اونجان. هنوز چیزی ازشون نفهمیدی؟
_....
_گندش بزنن! خیلی خب.

گوشی رو قطع کرد و سعی کرد آروم باشه
_چی شده؟

نگاه کلافه کریس بین چشماش چرخید.
_امیدوارم برای شکایت به اداره پلیس نرفته باشن!‌ سونگی هنوز چیزی پیدا نکرده.

سهون از جاش بلند شد و سمت در پا تند کرد. قبل از اینکه از در خارج بشه کریس جلوشو گرفت.
_کجا میری؟

_باید بکشمشون کریس! هیچ راهی برام نمیذارن! اگه‌ بچمو ازم بگیرن معلوم نیست چه بلایی سرش میارن... میفروشنش یا فقط به فروختنش راضی میشن؟ زندشون نمیذارم .. نمیتونن با من اینکارو...

جلوی چشمای متعجب کریس حرفاشو با بغض و گریه به زبون میاورد با فکر کردن به اتفاقاتی که ممکن بود برای پسر کوچولوش بیفته قلبش تیر میکشید.
حرفاش با صدای زنگ موبایل کریس قطع شد و چشمشو به دهن کریس دوخت.
_اوکی برو دنبالشون!

Oxytocin Hormone Onde histórias criam vida. Descubra agora