17_چرا؟🥺

325 83 33
                                    


_باااااورم نمیشه بابایی داره میاد!!!

تهون دوباره با جیغ اعلام کرد و با ذوق رو پاهاش بپر بپر کرد. لوهان سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه تا تهون با دیدن لبخندش دوباره واسه اعلام ذوقش نخواد جیغ بزنه.
_عزیز دلم بابا میاد می بینیش باورت میشه. بخدا نیاز نیست اینقد داد و فریاد کنی. ببین همه دارن نگامون میکنن!

_همه میدونن بابایی داره میاد؟؟؟
تهون مقابل لحن آروم لوهان دوباره جیغ زد و دستاشو با ذوق جلوی دهنش گرفت.

اینبار لوهان نتونست مقابل لحن بامزه ش مقاومت کنه و با خنده جلو کشیدش و محکم لپشو بوسید.
_آره همههه میدونن.
با لبخند گفت و لپ دختر کوچولوی توی بغلش رو فشار داد.
_حتی هانی هم میدونه!
بچه ی تو بغلش با فشرده شدن لپ هاش پستونکش رو تف کرد و با ذوق خندید.

لوهان دست تهون رو گرفت و با رد شدن از خیابون خودش رو به ساختمون رسوند. جلوی در واحد همسایشون ایستاد و زنگ رو فشار داد.

جونگین در رو باز کرد و با دیدن کیوت ترین خانواده ی دنیا روبروش بزرگترین لبخندش رو به روشون زد. با جیغی که تهون زد تو جاش پرید لبخندش همونطوری که سریع به لبهاش اومده سریع هم فرار کرد.
_چته بچه سکته م دادی!

پشت سر تهونی که خودش رو به کیونگ که هنوز لباس های بیرونش رو عوض نکرده بود رسونده بود و تند تند خبر بازگشت باباش رو اعلام میکرد غر زد و دوباره سمت لوهان برگشت.
لوهان لبخند شرمنده ای زد و سرش رو خاروند:
_ببخشید همیشه اسباب دردسر میشیم ما.

_ای بابا باز شروع کردی؟

جونگین با خنده گفت و دستشو تو بازوی لوهان کوبید.
_خوشحالم که بالاخره سهون داره برمیگرده.

جونگین با لحن مهربونی گفت و لوهان لبخند زد:
_ممنونم. تو این مدت خیلی هوای ما رو داشتین.

جونگین دوباره لبخند زد و دستش رو برای گرفتن بچه دراز کرد:
_همسایه واسه همین چیزاس دیگه. بده من این کپل خانم رو! دیرت نشه.

تهان اولش کمی برای بیرون اومدن از بغل باباش مقاومت کرد ولی بعد با شکلک های جونگین و اسباب بازی هایی که تو خونشون از تهان جامونده بود و کیونگ آورد تونستن نظرش رو جلب کنن و راضیش کنن از باباش جدا بشه.

لوهان سریع مچ دست دخترش رو بوسید و بعد از خداحافظی ازشون به سمت راه پله راه افتاد.
نیم ساعت بعد توی فرودگاه روی صندلی نشسته بود قلبش اونقدر تند در حال پمپ کردن خون بود که لوهان قلبش رو توی گلوش احساس میکرد. هر تپشش یادش مینداخت که هفته های گذشته چه استرسی رو بخاطر چه اتفاقی کشیده و چقدر تحمل اون روز ها دور از سهون براش عذاب آورد بود. الان که روی صندلی فرودگاه منتظر همسرش نشسته بود هنوزم باورش نمیشد که واقعا اون روزها رو گذرونده و الان میتونه نفس راحت بکشه. بنابراین تپش های قلبش رو نادیده میگرفت و فقط سعی میکرد گریه نکنه.
که خب لحظه ی بعدی با دیدن قامت سهون روی پله ها که از در رد شد و با چشماش کل سالن رو رصد کرد و در آخر نگاهش به چشمای منتظر لوهان گره خورد متوجه شد تلاشش برای نگه داشتن اشکاش کاملا بیهوده بوده. با پاهای لرزون از جاش بلند شد و تونست به اندازه چند قدم از صندلی ها فاصله بگیره و ثانیه ی بعدی سهون ساک کوچیکش رو روی زمین رها کرده بود و لوهان بین بازوهای گرم همسرش گم شده بود.
دیگه کنترل اشکاش دست خودش نبود و حتی سهون میتونست صدای هق زدنش رو هم توی بغلش بشنوه و فقط بیشتر بین بازوهاش فشارش بده‌. نفس های لرزون سهون کنار گوشش بهش میفهموند اونم اوقات وحشتناکی رو پشت سر گذاشته و الان داره گریه میکنه.

Oxytocin Hormone Donde viven las historias. Descúbrelo ahora