توی سرش احساس سنگینی عجیبی داشت و با وجود اینکه سنگینی بدنش رو حس میکرد اما نمیتونست جاییش رو تکون بده.
کمی لای پلک هاشو باز کرد و از بین فضای تار روبروش یهو یه کله ی گرد تو صورتش خم شد. چشماش تا آخرین حد باز شد و آب دهنشو قورت داد.
_چ... چه خبر شده؟
_منو میشناسی؟
کیونگ در مقابل سوال چان با چشم های ریز شده گفت و منتظر بهش خیره موند.
_بکهیون..صدای برخورد کف دست کیونگ با پیشونیش تو اتاق ساکت پیچید و سرشو عقب کشید.
_فکر کنم همه رو بکهیون می بینه!دکتر سفید پوش توی اتاق خنده ای کرد و به چان نزدیک شد و در حینی که باهاش حرف میزد با چراغ قوه ی کوچیک توی دستش مشغول معاینه شد:
_بهوش اومدی. بگو ببینم سرگیجه و حالت تهوع نداری؟
چانیول چند لحظه سکوت کرد و با گردوندن چشمش دور اتاقی که الان میدونست قطعا باید بیمارستان باشه و با به یاد آوردن اتفاقی که افتاده بود دنبال بکهیون گشت و با ندیدنش دوباره به دکتر خیره شد:
_نه. بکهیون؟
_از دست رفت!
ایندفعه جونگین با یاس اعلام کرد._بکهیون؟!
_کجاست؟
در جواب سوال دکتر دوباره پرسید و دکتر روشو سمت همراه بیمار کرد:
_آها.. همون پسره رو میگه که کل بخش رو گذاشته بود رو سرش چون رو یه خراش افتاده رو پیشونی ایشون؟کیونگ لبخند معذبی زد:
_خودشه!_کجاست؟
_هی هی آروم تر!
چانیول در حالی که سعی میکرد بلند شه پرسید و دکتر سریع برای خوابوندنش جلو رفت.چانیول با چشمای درشتی که با حلقه ی اشک توش مثل یه دریاچه ی کوچیک بنظر میرسید به افراد داخل اتاق نگاه کرد و با بغض پرسید:
_چرا نمیگین کجاست؟ اتفاقی براش افتاده؟قبل از اینکه کسی چیزی بگه از پشت در گوشه ی اتاق صدایی شبیه به کشیدن صدای سیفون بلند شد و چند لحظه بعد بکهیون با رنگ پریده تو چهارچوب در ظاهر شد.
قبل اینکه کسی این ورود دراماتیک رو هضم کنه بکهیون با بلند کردن سرش از زیر موهای بهم ریخته ای که معلوم بود زیاد چنگ خورده چشمش به چشمای باز چانیول افتاد و قبل از اینکه اسم چان رو عربده بزنه دوتا گوله اشک از دو طرف صورتش سر خورد و فریاد تو گلوش به صدای نامفهومی تبدیل شد.با عجله سمت تختی که چانیول روش نیم خیز شده بود رفت و دستشو با احتیاط دو طرف صورتش گذاشت:
_بالاخره بهوش اومدی؟ میدونی من چقدر نگرانت بودم؟ برای چی منو پرت کردی اونور تا خودت بری زیر ماشین؟ نگفتی اگه بلایی سرت میومد و هیچوقت به هوش نمیاومدی من باید چیکار میکردم؟
بینیشو بالا کشید و بعد از نیم ثانیه سکوت گریه هاش شدت گرفت:
_فکر کردم دیگه هیچوقت به هوش نمیای! گفتم دیگه هیچوقت نمیتونم چشماتو وقتی بهم نگاه میکنی و چرت و پرت میگی ببینم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
Oxytocin Hormone
RomanceOxytocin hormone ▸ ᴄᴘʟ: ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ ₊ ᴋᴀɪsᴏᴏ ₊ ʜᴜɴʜᴀɴ ژانـر ⃪ رمنس ، فلاف ، زندگی روزمره ، 🔞 قسمتی از فیک: _عاشقم نیستی؟ رولبهاش زمزمه کرد و بک حس کرد لبهاش زیر نفس گرمش الانه که ذوب شه . سرشو به دیوار پشت سرش فشار داد و نگاهش بین چشماش حرکت کرد...