27

1.4K 274 222
                                    

(Third Pov)
England...London 

درست چند قدم اون طرف تر این تریشا بود که با چشم های بهت زده و ناباورش به اون ها خیره شده بود.

اون همچین چیزی رو باور نمیکرد و تو دلش به خدا التماس میکرد که دیدن همچین چیزی واقعیت نداشته باشه و فقط توهم بوده باشه...
اما میدونست که توهم نیست و همه چیز خیلی واضح و روشن بود براش
زانوهاش سست شده بودن و تنها کاری که میتونست انجام بده نگاه کردن به اونا بود
زین و لیام بی خبر از اینکه تریشا داره نگاهشون میکنه همو میبوسیدن
از هم جدا شدن و زین گونه ی لیام رو با انگشت شستش نوازش میکرد...لیام هم دیگه مقاومتی برای باز شدن اخماش نمیکرد و لبخند محوی زده بود

زین_مواظب خودت باش بیبی
لیام_توام همینطور...زود بیا
زین_فردا میام لیام...دوست دارم
لیام_منم دوست دارم

زین سری تکون داد و لیام پیشونی زین رو بوسید
زین از لیام جدا شد و داخل خونه شد
لیام آهی کشید و بدون اینکه بدونه تریشا کیه از کنارش رد شد و سوار ماشینش شد

تریشا دستشو رو قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید
سعی کرد اروم و خونسرد باشه پس دستی به موهاش کشید و وارد خونه شد

زنگ نزد و خودش درو باز کرد
داخل خونه شد و همون موقع زین از اتاقش اومد بیرون
با دیدن تریشا لبخند بزرگی زد و بغلش کرد

تریشا با دستای لرزون و لبخندش زین رو تو اغوشش گرفت و نفس عمیقی کشید

زین از بغلش بیرون اومد و گفت: دلم برات تنگ شده بود مام
تریشا_منم زین...خیلی زیاد

زین_برو استراحت کن حتما خسته ای...ترتیب شامو میدم
تریشا بدون حرف سر تکون داد و به زین خیره شد

زین عجیب بودن رفتار مادرشو حس کرد و حدس میزد یه اتفاقی افتاده اما نمیدونست چه اتفاقی
زین گیج به مادرش خیره شد و گفت: چیزی شده؟

تریشا_چی؟ نه نه...میرم بخوابم یکم بعدا باید باهم حرف بزنیم

زین تنها سری تکون داد و گیج تر از قبل وارد اشپزخونه شد
به این فکر کرد که تریشا قراره چه حرفی بهش بزنه ولی به نتیجه ای نرسید پس بیخیال شد و مشغول اماده کردن مرغ سوخاری برای شام شد

دو سه ساعتی گذشته بود و زین داشت تلویزیون نگاه میکرد که تلفنش زنگ خورد

با دیدن اسم لیام رو اسکرین گوشیش لبخندی زد وجواب داد
زین_دلت برام تنگ شد اره؟

لیام_اره شده تو چی؟
زین_خیلی زیاد...دلم میخواد الان لپتو گاز بگیرم
لیام_وحشی فقط همین؟

Bruised FingersWhere stories live. Discover now