(Third Pov)
England...Londonدرست چند قدم اون طرف تر این تریشا بود که با چشم های بهت زده و ناباورش به اون ها خیره شده بود.
اون همچین چیزی رو باور نمیکرد و تو دلش به خدا التماس میکرد که دیدن همچین چیزی واقعیت نداشته باشه و فقط توهم بوده باشه...
اما میدونست که توهم نیست و همه چیز خیلی واضح و روشن بود براش
زانوهاش سست شده بودن و تنها کاری که میتونست انجام بده نگاه کردن به اونا بود
زین و لیام بی خبر از اینکه تریشا داره نگاهشون میکنه همو میبوسیدن
از هم جدا شدن و زین گونه ی لیام رو با انگشت شستش نوازش میکرد...لیام هم دیگه مقاومتی برای باز شدن اخماش نمیکرد و لبخند محوی زده بودزین_مواظب خودت باش بیبی
لیام_توام همینطور...زود بیا
زین_فردا میام لیام...دوست دارم
لیام_منم دوست دارمزین سری تکون داد و لیام پیشونی زین رو بوسید
زین از لیام جدا شد و داخل خونه شد
لیام آهی کشید و بدون اینکه بدونه تریشا کیه از کنارش رد شد و سوار ماشینش شدتریشا دستشو رو قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید
سعی کرد اروم و خونسرد باشه پس دستی به موهاش کشید و وارد خونه شدزنگ نزد و خودش درو باز کرد
داخل خونه شد و همون موقع زین از اتاقش اومد بیرون
با دیدن تریشا لبخند بزرگی زد و بغلش کردتریشا با دستای لرزون و لبخندش زین رو تو اغوشش گرفت و نفس عمیقی کشید
زین از بغلش بیرون اومد و گفت: دلم برات تنگ شده بود مام
تریشا_منم زین...خیلی زیادزین_برو استراحت کن حتما خسته ای...ترتیب شامو میدم
تریشا بدون حرف سر تکون داد و به زین خیره شدزین عجیب بودن رفتار مادرشو حس کرد و حدس میزد یه اتفاقی افتاده اما نمیدونست چه اتفاقی
زین گیج به مادرش خیره شد و گفت: چیزی شده؟تریشا_چی؟ نه نه...میرم بخوابم یکم بعدا باید باهم حرف بزنیم
زین تنها سری تکون داد و گیج تر از قبل وارد اشپزخونه شد
به این فکر کرد که تریشا قراره چه حرفی بهش بزنه ولی به نتیجه ای نرسید پس بیخیال شد و مشغول اماده کردن مرغ سوخاری برای شام شددو سه ساعتی گذشته بود و زین داشت تلویزیون نگاه میکرد که تلفنش زنگ خورد
با دیدن اسم لیام رو اسکرین گوشیش لبخندی زد وجواب داد
زین_دلت برام تنگ شد اره؟لیام_اره شده تو چی؟
زین_خیلی زیاد...دلم میخواد الان لپتو گاز بگیرم
لیام_وحشی فقط همین؟