(Third Pov)
England...Londonتریشا_فقط میخوام حرف بزنیم زین...پدربزرگت هم میخواد ببینتت...
زین_برای چی؟ چیزی بهش گفتی؟ هیچکدوم از شما نمیتونید منو مجبورم کنید به کاری که نمیخوام انجام بدم
تریشا_نه نه باور کن من چیزی بهش نگفتم عزیزم...فقط بیا اینجا زین تا باهم حرف بزنیم...لطفا
زین_....تریشا_بیا پسرم
زین_باشه...ولی پسفردا برمیگردم دیگه باید برم بای
تریشا_باشه عزیزم بایزین با اخم تلفن رو روی میز گذاشت و کلافه دستشو بین موهاش برد
لیام_چیشده؟ چی گفت؟زین_میخواد باهام حرف بزنه...پدربزرگمم میخواد منو ببینه. دلم نمیخواست برم ولی اصرار کرد
لیام_یعنی میخوای فردا بری؟
زین فقط سری تکون داد و به لیام خیره شد
لیام گوشه ی لبشو گاز گرفت و اخم کردزین_یه روز بیشتر نمیمونم لیام شنیدی که
لیام_منم باهات میامزین_خودم تنها میرم...سعی میکنم با مادرم حرف بزنم...بهتره تورو نبینن کنارم...اگه قبولت کردن که خب خوبه اگه نکردن هم سریع برمیگردم پیشت
لیام_گفتم...باهات...میام
لیام شمرده شمرده و با اخم بیشتری گفت و زین از جاش بلند شد
کنار لیام نشست و دستشو گرفتزین_لطفا گوش کن به حرفم...بهتره که نیای لیام...لطفا
لیام_...زین_لیام؟
لیام_باشهلیام گفت و نفس کلافه ای کشید
زین_اخم نکن لطفازین صورتشو نزدیک صورت لیام برد و بین ابروهاشو بوسید
لیام اخماشو باز کرد ولی خب حرفی نزد
لیام_درد داری؟زین_یکم
لیام_پس چرا بیشتر استراحت نکردی؟
زین_حوصله م سر رفتلیام_خیلی خب بشین دیگه...شام با من
زین_خوبم لیاملیام بدون توجه به حرف زین بلند شد و در یخچال رو باز کرد
لیام_اووووم چی بخوریم؟زین_لازانیا؟
لیام_اکی خوبهزین از جاش بلند شد و کنار لیام ایستاد
زین_منم میخوام کمک کنم
لیام_نه بشینزین_اَه لیام حوصله م سر میره
لیام_بشین سیب بخورزین با قیافه ی متعجب زده ای به لیام که بیخیال مشغول اماده کردن مواد لازانیا بود نگاه کرد و گفت: داری باهام شوخی میکنی؟