part.9

385 54 8
                                    

کیفم رو از رو میز برداشتم و بلند شدم
-فردا میبینمت الان باید بریم
+یاا کجا من نه ماشین دارم نه پول
از تو کیفم یه کارت دراوردم و گذاشتم رو میز
-۵۸۷۳.فردا بیارش
و از رستوران اومدم بیرون
...
jimin
یا خدا.من با این وضع نمیتونم برم داخل که
اندازه یه لشگر ادم جلو خونه م جمع شده بودن و حتی پنجره یکی از اتاقامم شکونده بودن
+الو تهیونگ
/....
+انقد لوس نباش جواب بده
/چیه؟
+از کمپانی اومدی بیرون؟
/نخیر
+جلو در کمپانی چه خبره؟
/خبری باید باشه؟
+هیچی نشده؟
/من خوابم برده بود خبر ندارم
+نره خر برو از تو پنجره بیرونو نگا کن چیزی دیدی به من بگو
/این دفعه رو میرم ولی دفعه اخرته با من اینجوری حرف میزنیا
+تهههه
/خب..اینجا
یا خداااااااا
+چی شد؟الو ته.تهیونگگگ لالی مگه یه چی بگو دیگه
/چه خبرهههه.چرا اینجا اینجوریه؟
+میشه بنالی؟
/گفتم با من درست حرف بزن.منم جواب نمیدم حالا که اینجوریه
+خودتو لوس نکن جوابمو بده
/نمیدم
+تهیونگ
/نه.ازم خواهش کن
+خیلی کثافتی
/باشه قطع میکنم
+نه نه نه باشه باشه
تهیونگ خواهش میکنم بگو اونجا چه خبره
/بگو التماس میکنم
+التماس میکنم گلم
/بگو هیچوقت دیگه باهات بد حرف نمیزنم عزیزم
+تهیونگ
د بنال دیگهههههه
/هوی چته وحشی.تا جایی که چشم کار میکنه دارم ادم میبینم راه خیابونای جلوی ساختمونو بستن همشون دارن داد میزنن صداشون تا اینجا میاد.حالا بگو چی شده اینا اینجان؟
+بعدا بهت میگم.دستت درد نکنه
چیکار کنم چی کار کنم
-الو؟
+من نمیتونم برم داخل همه جلو خونه م جمع شدن
-ای خدا.برو خونه یکی دیگه
+همه اعضای خانوادم بوسان زندگی میکنن
-نمیدونم واقعا خودت یه کاریش کن
تلفنو قطع کرد.من چه گلی بگیرم به سرم
...
لرزش گوشی رو تو دستم حس کردم.شماره سوجین افتاده بود
+بله؟
-خونه ی منم..وضعیتش مثل توئه
+چیکار کنیم؟
-بریم یه جای خلوت وقتی شب شد برگردیم الان خیلی همه عصبانین
+آدرس واست میفرستم.بیا اونجا خیلی دنجه.منتظرم
...
sujin
از زیر پام اب رد میشد.رو یه پل چوبی وایساده بودم.جدا از خلوت بودنش خیلی قشنگه.از خلوت یه چیزی اونور تره پرنده هم پر نمیزنه.روی پل راه میرفتم.با هر قدمم تخته های چوبی زیر پام صدا میدادن.
چرا نمیاد؟
نیومد هم مهم نیست خودم میتونم برای بقیه ی روز مزخرفی که پشت سر گذاشتم اینجا ازاد باشم.بالاخره میتونم ماسکمو از رو صورتم بردارم
همونطور که وزنم رو روی دیواره ی پل انداخته بودم با اهنگی که از طریق هندزفری تو گوشم بهش گوش میدادم همخونی میکردم.
با برگردوندن سرم و دیدن یه نفر کنارم جیغ نسبتا بلندی کشیدم و نزدیک بود هندزفریم بیفته تو اب که گرفتمش و تو کیفم گذاشتم
-زهره ترک شدممم
همچنان که به روبه رو نگاه میکرد جواب داد:ببخشید
فهمیدم نگاه کردن بهش با اخمای تو هم هیچ فایده ای نداره پس‌ منم نگاهمو به منظره رو به روم دادم.
تا دقایقی سکوت سنگینی حکمفرما بود که جیمین اونو شکست:کم کم دارم پشیمون میشم
-از چی؟
+شهرت..محبوبیت..ثروت..آزادیتو ازت میگیره دارم ازش خسته میشم.
بعضی وقتا به این فک میکنم که اگه به گذشته برمیگشتم هیچوقت این شغلو انتخاب نمیکردم
چیزایی که ازت میگیره سنگین تر از چیزاییه که بهت میده
هیچوقت نتونستم آزاد زندگی کنم.میدونی ترس از اینکه مردم دوستت نداتشه باشن.ترس از اینکه محبوبیتتو بینشون از دست بدی.همه ی این ترسا که به قول ادمایی که زندگی عادی دارن مسخره ست واسه ی من کابوسه.
تا حالا تهدید به مرگ شدی؟
-نه..خوشبختانه
+امیدوارم هیچوقت نشی.باورت بشه یا نه به خاطرشون گریه کردم.ارامش روح و روانم رو ازم گرفتن.حالا ام که..
حتی نمیتونم با یه دختر برم بیرون.نمیتونم قرار بذارم فقط و فقط به خاطر طرفدارام.نمیتونم آزاد باشم
انگیزه ی آیدول هایی که خودکشی کردنو تازه میفهمم
-طرفدارات مهمن.البته که مهمن.اونا کسایی ان که تو رو به این جا رسوندن.ولی تو هیچوقت بهشون قول ندادی که زندگی شخصی نداشته باشی تشکیل خانواده ندی...دادی؟
نمیتونی بزاری زندگیت تباه بشه.طرفدار واقعی کسیه که بعد شنیدن خبر قرار گذاشتن و ازدواجت همچنان حمایتت کنه.کسی که پشتتو خالی کنه هیچوقت یه طرفدار واقعی نبوده.نمیتونی زندگیتو به گند بکشی.با کسی که دوستش داری قرار بزار و ازدواج کن.
مطمئن باش کلی طرفدار واقعی داری(حقیقتی که خودمون هم نمیتونیم قبول کنیم😢)
+خیلی با اعتماد به نفس حرف میزنی.حدس میزنم تا حالا به مشکلاتم دچار نبودی
-بودم.شاید به اندازه ی تو نه.ولی بودم.خیلی چیزایی هست که من تجربه کردم و تو نه.فقط کابوس هامون با هم فرق داره
+دوست دارم بشنوم
-اولین نفری هستی که بهش میگم..
من خانواده ای ندارم.وقتی مادرم من رو باردار بود هنوز با پدرم ازدواج نکرده بود.پدرم مسئولیت منو به عهده نگرفت.مادرمو ول کرد و برای همیشه رفت.حتی یه عکس هم ازش ندیدم و اسمشم نمیدونم.فقط رابطه ی یه شبه داشتن
مامانم منو به دنیا اورد و تنهایی بزرگ کرد.تمام تلاششو کرد که من کمبود پدرم رو حس نکنم.همه کار برام کرد.ولی‌..نمیتونست دردی که با هر بار شنیدن کلمه ی  ^بابام^ از زبون دوستام نصیبم میشد رو کاریش کنه.سگ دو زدن های مامانم هم به مرگش ختم شد.هیچ خانواده ای ندارم.گرچه شاید پدرم زنده باشه ولی من که نمیتونم پیداش کنم
اشکی که رو گونم سرازیر شده بودو با پشت دستم پاک کردم.
+متاسفم..
-نه واسه چی؟ اشکال نداره
+اگه پدرتو پیدا کنی عکس العملت چیه؟
-نمیدونم.واقعا نمیدونم بهش فکر کردم اما نتونستم جوابی پیدا کنم.شاید ببخشمش.شاید ازش توضیح بخوام.یا شاید مثل خودش که مامانمو ول کرد ولش کنم
خاطرات خودم و مامانم بعد تعریف کردن داستان زندگیم واسش مدام جلوی چشمم میومدن و اشکام دیدمو تار میکرد.
نمیتونستم خودمو نگه دارم و به هق هق افتاده بودم.مدام اشکامو پاک میکرد ولی گریه هام بیشتر از این حرفا بود.تصمیم گرفتم بیخیال شم و بزارم اشکام کمکم کنن خالی شم.با هر اشکی که از چشمام میچکید نفس کم میاوردم و فقط خداروشکر میکردم که کسی اینجا نیست و میتونم گریه کنم.اشکام مانع دیدنم میشد ولی احساس میکردم جیمینو نمیبینم که ناگهان دو تا دست دور کمرم حلقه شد.صدای گریه هام پایین تر اومد و اشکام رو پاک کردم و برگشتم.دست هایی که دور کمرم حلقه شده بودن متعلق به جیمین بود.به محض برگشتنم.دستشو پشت سرم گذاشت و صورتمو به سینه ش چسبوند.با دست راستش موهامو نوازش میکرد و با دست چپش روی کتفم ضرب گرفته بود
+هر چقدر..که دلت خواست گریه کن!

میدونم یه کم کوتاه و لوس بود ببخشید⁦🙌🏻⁩😂سعی میکنم پارت بعد رو زودتر بنویسم
از الان دارم به بوک بعدیم فکر میکنم😂قرار نیست این بوک خیلی طولانی باشه.حالا تا یه داستان خیلی خوب برای بوک بعدیم پیدا کنم هم طول میکشه.میخوام اگه داستانی به ذهنم رسید ژانرشو فانتزی بنویسم.
ووت،نظر😂⁦❤️⁩


first actTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang