part13: ولفز ورلد

325 82 11
                                    

سلام ریدر های قلب قلبی و نازنینم...
اول از همه ...من تو این مدت عزیزمو از دست دادم...
همه کسم...همدمم...سنگ صبورم...رفیقم و از همه مهم تر ...بابابزرگمو از دست دادم...
امیدوارم درک کنید که اپ تیزر و فصل دوم هله چرا به تعویق افتاد.
خب...
تیزرو دیدین؟
گزیده ای از اتفاقات مهم رو توی تیزرها میزارم پس بهتره بببنیدش.
اگه این فیلم رو ببینید توی فهم و درک موضوعات خیلی کمکتون میکنه...
راستش صحنه ی اسمات توی تیزر نمیزارم خوشم نمیاد
درباره ی تصاویر و عکس ها... نمیتونم ادیت بزنم چون امسال کنکور دارم و وقت ندارم! :)
پس این فصل عکس نداره
و اینکه...
راوی اول شخصه و تم ادبی داستان تغییر میکنه
دوستون دارم ...قلب خودمین... وبا نظراتتون خوشحال و خرسندم کنید مرسی

______________________________________

دستهای گرم از هیجانش رو گرفتم و وارد غار شدیم.
از سیاهی جنگل به تاریکی غار...
تنها چیزی که کمک میکرد راهو پیدا کنیم طنین قدم های منظم کریس بود که تو هوا میپیچید.

دست جیمینو محکم گرفته بودم که یه وقت گم نشه !
هرچند از گرمای بدنش که چسبیده بهم حرکت میکرد میشد فهمید هیچوقت گم نمیشه...

به غیر از اهنگ پای کریس ، سر و صدای عقرب ها و خزندگانی که کف زمین حرکت میکردن گهگاهی بلند میشد...
اینجا واقعا تاریک بود مثل اینکه هیچ سهمی از نور نداشته باشه...

کریس ایستاد :

" اینجا مراقب باشید...رتیل ها تار میتنن و بالای سر هممون قرار دارن...کوچک ترین لرزشی به تارها باعث خاموش شدنشون میشه و این علامت خطره! سعی کنید اروم نفس بکشید و قدم بردارید"

تارهای شب تاب؟
کم کم که نزدیک میشدیم میدیدم که شش ضلعی های مهتابی و منظمی فضا رو پر میکردن...
خدای من!!!!

چقدر زیبا بودند ...
گهگاهی جریان نوری از بینشون رد میشد و ساکن میشد...
نظرم در مورد سهم روشنی غار برگشت...

این روشنی از هر انرژی نورانی ای پاک تر بود!!!
به طوری که خیال میکردم این نور از خود ونوس ساتر میشه و توی این ظریف تار ها جمع میشه...

جیمین رو بیشتر به خودم چسبوندم و اروم اروم قدم برداشتم...
نامجون و جین رو میدیدم که دست به دست هم زیر این اسمون زیرزمینی حرکت میکردن...

دیگه به نامجون برای داشتن جین حسودی نمیکنم...چون خودم یه الهه ی کوچیک کنار خودم دارم...
دستهاشو فشردم که یکدفعه متوجه دمای پایین بدن جیمین شدم

یخ کرده بود...
برگشتم سمتش ....اه لعنت...نمیتونستم حرف بزنم...
اروم از رو زمین بلندش کردم و مثل بچه های دوساله بغلش گرفتم و حرکت کردم. ...

شوک زده شد و مثل برق گرفته ها تکون خورد
با زمزمه ی کوچیکی لبهامو به گوشش چسبوندم...

hele | Complete Where stories live. Discover now