Part21

297 63 0
                                    

کلبه مثل جسد نیم سوخته ای تمام زیباییهاشو از دست داده بود ؛ جلو رفتم و دست به چوبهای باقی مانده ی رز بامیا کشیدم ؛ به جز خار و خاشاک هیچ گیاهی خودنمایی نمیکرد... سرم رو بالا اوردم و با نگاه خودم که تو پنجره های دود گرفته افتاده بود برخوردم... نه !اشتباه میبینم! روزی اونجا می ایستادیم و از آینده ای روشن و صمیمی حرف میزدیم ، اما الان!!!! سریع به سراغ ماشین رفتم که روز اول پشت کلبه پارک کرده بودیم ؛ انگار سر منشأ آتش سوزی از این بود! هع! از روکش پاره شدش و صندلی های بیرون افتاده اش معلومه دنبال اسناد بودن اما نتونستن چیزی پیدا کنن و از روی حرص خودرو رو آتیش زدن ؛ سپس شعله ها تا دیواره ی چوبی کلبه بالا رفتن و وارد خونه شدن... سریع به دنبال فرمان جین به داخل رفتم ؛ ممکن بود هر خطری تا اینجام تهدیدم کنه!

لازم نبود در رو باز کنم چون با برخورد انگشت من همش پودر شد و ریخت! وارد شدم ، آشپزخانه ، میز غذاخوری ، شومینه ، اتاق خواب ما پسرا و اتاق مخصوص نامجین... همه و همه نمایانگر تمامی خاطراتم بودند... قدم برداشتم و به اتاق نامجین رفتم ؛ خوشبختانه فضای اینجا خیلی سالم تر از اتاق ما بود. کشوی کنار تخت رو باز کردم و صندوقچه رو دیدم...کنارش چند تا کاغذ پاره گذاشته بودن که به نظر مهم میومد ؛ فکری به سرم زد! باید هرچیزی که فکر میکردم لازم و پر اهمیته رو بردارم ! اینجا دیگه امن نیست! با دقت وسایل رو زیر و رو میکردم و مواردی که به نظرم جالب توجه میومد رو جمع میکردم. به طرف قفسه ی دارو های جین رفتم و همه رو توی یه جعبه ی بزرگ بسته بندی کردم و در آخر با دوتا کیسه ی پر از وسیله ، کلبه رو ترک کردم. در راه ذهن مشغولی جدیدی افکارم رو درگیر کرده بود ؛ اینکه این مسأله رو چجوری با نامجین در میون بزارم؟! چطور میتونن قبول کنن سرپناهی که با دستهای خودشون ساختن ، در یک آن تبدیل به دود شده؟ از بالای جنگل میگذشتم و به درختان سر به فلک کشیده که مانع تابیدن نور به زمین میشدند ، و ابرهای سیاه و خاکستری که جلوی تابش غروب خورشید سرخ شده بودن نگاه میکردم! آیا روزی میاد که تموم این داستانها و کابوسهای بد ، مثل آبی که روی آتیش ریخته میشه ، از بین برن؟

از دروازه ی سنگی غار رد شدم و بعد از گذر از حیاط قصر ، توی بالکن فرود اومدم ؛ میخواستم اول حال جیمین رو بپرسم ، بعد برم طبقه ی پایین برای جشن. در تراس رو که باز کردم ، فرشته ی زیبام رو غرق در خواب دیدم! یک لحظه به ذهنم این فکر خطور کرد که چقدر پرنس بودن ، به جیمین من میاد! جلو رفتم و کیسه ها رو زمین گذاشتم. دستی به پیشانیش کشیدم و لپهاشو با پشت انگشت اشاره ناز کردم. جای یه بوسه ی تهیونگی روش کم بود ، پس خم شدم و لبهامو به گونش چسبوندم. نبوسیدم! فقط همینطور موندم و نفس کشیدم! بین لبهام زبونمو بیرون اوردم و یکم روی پوستش رو قلقلک دادم و بعد یه بوسه ی آروم زدم. یکم تو جا تکون خورد و به پهلو چرخید. اینطوری لبهای گوشتیش جمع شده و شهوت انگیز رو به روی من قرار گرفتن... درسته چند ساعتی نیست از رابطمون میگذره ولی باز تشنه ی وجودش شده بودم. دوباره خم شدم و لب پایینشو یه گاز ریز گرفتم و توی دهانش رو بوسیدم ...لبهام از آب دهانش خیس شد... تو همون فاصله زبونمو دور دهانم چرخوندم و مثل مربای شیرینی که آثارشو پاک کنم ، آب دهانشو لیس زدم. بسه! بیشتر از این بمونم ، معلوم نیست کارم به کجاها کشیده میشه! صندوقچه رو دراوردم و کیسه ها رو زیر تختم مخفی کردم.

hele | Complete Where stories live. Discover now