Part23

299 63 6
                                    

می دویدیم! دستم رو گرفته بود و دنبال پاهای برهنه اش منو میکشید. درختان سیب ، رودخونه ی سفید ، آسمون سرخ ، مروارید های لغزنده ، لباس ابریشمی تنم ، شنل پادشاهی تنش ؛ بهشت بزرگی که باور نمیکردم متعلق به دنیای ما باشه! نفس نفس زد و زیر درخت سیب ایستاد. موهای خیسش کنار رفته و سرخی کوچیکی روی گونه هاش پدیدار بود. خیلی سریع جلو اومد و بوسه ی سرسری ای روی لبهام کاشت. نفس گرفته ام بیشتر تنگ شد و شرم روی صورتم رنگ انداخت.

"هی جیمین! نمیدونی چقدر دلتنگتم!"

غمگین سرم رو پایین انداختم که دستهاش دور کمرم حلقه شد. سرمو روی بازوهای قویش گذاشت و تنفسش رو آروم کرد.

"حالت خوبه؟ میدونم نگرانمی! جیمین...خوب گوش کن به حرفام! من تونستم با حقه ای که شوگا بهم یاد داده بود تو خواب باهات ارتباط بگیرم ؛"

پس این خوابه؟ میدونستم...میدونستم هیچوقت نمیتونم طعم خوشبختی رو بچشم! بختک بدبختی دودستی زندگی من رو چسبیده بود و از خون خوبی ها و دل خوشیهاش میمکید. دستهاش رو اطراف صورتم گذاشت و با جدیت نگاهم کرد.

"خوشحالم که نشونه هایی که برات گذاشته بودم رو پیدا کردی و بالاخره میتونم روحت رو تو آغوش بکشم! حالا که این فرصت نصیبمون شده ، باید به حرفام گوش کنی تا امروز توی جنگ پیروز بشیم! باشه؟"

با اینکه برای آغوش گرمش له له میزدم و حوصله ی حرفهای مسخرشو نداشتم ، سر تکون دادم و تایید کردم.

"خوبه! از مک گروپ برو بیرون ؛ نامجون برنده ی میدان جنگه نگران نباش! فقط تنها کاری که میکنی اینه که خودتو از اینجا دور کن هله تورو میخواد ، گفت اگه بگیرتت نمیمیری ، بلکه به خون آشام دست پرورده ای تبدیل میشی که برای از بین بردن نور و پاکی جهان ، همرزم لشکر سیاه میجنگی! پس برو و نگران هیپکدوم از ما نباش!"

بی اختیار ، اشکهای بی دغدغه ای صورت ترسیدمو پوشونده و دل آشفتگی امانم رو بریده بود. کجا میخواستم فرار کنم؟ به دنیایی که یک ساله از خبر ندارم؟ یا خونه ای که هیچوقت مهر مادری توش روشن نشد؟ یا شایدم باید فرار کنم به شهر نفرت انگیزی که جنازه ی والدینمو از سردرش آویزون کردن؟ تهیونگ انگار استرس داشت ، انگار دیر کرده بود ، انگار برای کاری مهم عجله میکرد ؛ از درخت بالای سرمون سیب سرخی چید و دستم داد.

"حرف بزن جیمینم! زمان داره تموم میشه...این سیب رو ونوس بزرگ به ما بخشیده...مراقب خودت و اون باش!"

بازهم ساکت و گریون نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نداشتم فقط بلاتکلیف ، چهره ی کشیده و جا افتادشو میکاویدم تا بلکه نقش زیبندش رو توی ذهنم صورتگری کنم و خط به خط وجودش رو یادم بمونه... چرا بغض کردم؟ مگه نه اینکه بعدا میتونستیم با خوشبختی کنار هم زندگی کنیم؟ مگه نه اینکه بالاخره ما هم طعم عشق بی دردسر رو میچشیدیم؟ مگه نه؟ ولی اون کی بود که در گوشم زمزمه ی نفرین میخوند؟

hele | Complete Where stories live. Discover now