خببببب سلام اومدیم با پارت اول داستان امیدوارم دوستش بدارید😁
اگه انتقاد داشتید بگید
خلاصه کامنت ها و ووت هاتون را ازم دریغ نکنید...
____________________________با عجله پله ها را پشت سر میگذاشت
و توجهی به مردمی که بهشون برخورد میکرد و اونها هم دم دست ترین فوحاشونو بهش روونه میکردند نکرد....
هنوز چندین پله برای رسیدن به طبقه بالا مونده بود که از شانس بدش پاش پیج خورد
و پله هایی که با عجله گزرونده بود و از قضا زیاد بودند را سر خورد و با پله ها برخورد کرد هر وقت با پله ای برخورد میکرد درد بدی را در بدنش حس میکرد اما زیاد از سر خوردنش نگذشته بود که دست هایی دورش حلقه شد و اون را نگه داشت...
هنوز سرش گیج میخورد و درکی از اطرافش نداشت انگار از روی زمین بلند شد....انگار یه نفر به صورتش ضربه میزد و اسمشو صدا میزد
چند باری محکم چشماشو روی فشار داد و بعد اروم بازشون کرد چند بار پلک زد....
سرگیجه اش داشت بهتر میشد....
وقتی دنیا ی اطرافش دست از چرخیدن برداشت صداها براش شِنُو تر شدند و تصویر روبه روش هم واضح تر....
وقتی اون گوش هاو چشم های نگران و بزرگ را روبه روش دید فهمید هم کارش پارک چانیول اون را از یکی شدن با پله ها نجات داده...
با احتیات از روی زمین بلند شد درد شدیدی را در مچ دستش حس میکرد ناله ی اروم اما دردناکی سر داد و بعد روشو به چانیول کرد و گفت
-ممنونم آقای پارک...
چانیول که به نظر میرسد حالا اروم تر شده دستشو زیر بغل بکهیون برد و اون را کامل از زمین بلند کرد
و بعد با عصبانیت غورید
-صد بار بهت گفتم هر وقت باهام قهر میکنی فاز رسمی صحبت کردن با من رو نگیر....
بکهیون چشم غوره ای کرد
و چانیول اینبار عصبانی تر گفت
-چرا وقتی از این پله های لعنت شده میای بالا حواست نیست
بکهیون با تخسی جواب داد
- به هر حال به تو ربطی نداره
اصلا دلم میخواهد همین الان خودمو از این پله پایین بندازم... مشکلی هست؟
چانیول با چشم های تنگ شده از عصبانیت دستشو گرفت و دنبال خودش به طرف درمانگاه کشید
و بعد داخل اتاق پرتش کرد رو به دکتری که گیج بهش زل زده بود گفت
- از پله ها پرت شد اما زیاد نبودند
فکر کنم مچش اسیب دیده باشه
و بهتره سرش هم معاینه کنی...
وقتی هم روی پله ها متوقف شد چند دقیقه ای بی هوش بود
اگر به استراحت احتیاج داشن به خودم بگو
اگرم لازم بود بره بیمارستان بازم به خودم بگو
خب بقیه اش را میسپارمش به تو
گفت و بعد از اتاق خارج شد و دکتر وقتی ذهنش حرف های چانیول را تحلیل کرد سمت بکهیون رفت و مشغول معاینه شد و اونطرف بکهیون
به این فکر میکرد که چرا چانیول اینطوری نگران و عصبی شده بود اون که هر کاری میکرد بکهیون از دسش خود کشی کنه الان چرا بخاطرش اینطوری رفتار میکرد؟.....اما نتونست جوابی برای سوالش بده چون بدترین جمله را دهن دکتر شنید
- مچت ضرب دیده که برات اتل میبندم و سرت هم یه خراشیدگی داره که بخیه میخواهد به خاطر ضریه به سرت و شکی که بهت وارد شده از هوش رفتی بدنت هم چند روزی کوفته است سعی کن به دستت فشار نیاری
یه سری دارو و پماد کوفتگی بدن هم برات تجویز میکنم
و بعد جمله نحس:
- و حداقل یک هفته باید استراحت کنی...
YOU ARE READING
Police officer
Romanceپارک چانیول و بیون بکهیون دو مامور پلیس هستند... و این طبیعیه که تا الان درگیر پرونده های زیادی شده باشند...اما نه پرونده ایی که به زندگی...کار...و عشقشون مربوط باشه... یکی از اون پرونده ها پرده از راز های نهفته زیادی در زندگی بیون بکهیون برمیداره...