part 3

92 19 5
                                    

سلام خوشحالم که تعداد سین هام داره بیشتر میشه امیدوارم کسانی که فیک را میخوانند من را هم راهی کنند و هم چنین امیدوارم که فیک بازدید خوبی داشته باشه که من خوشحال بشم و فیک را ادامه بدم سعی میکنم قلمم را بهتر کنم و امیدوارم که موفق بشم😊 (چقدر امیدوارم🤣)
خوب من حرفامو به جای آخر فیک اولش میگم
و در آخر دوستتون دارم😙
***********************
وقتی این جمله را از دهن دکتر شنید فکر داره یه فاجعه اتفاق میفته با لکنت و ناباروری تکرار کرد:
- م...من باید یک...هفته...تو خونه باشم!!!؟؟
دکتر نگاه سر سریی بهش انداخت و بعد گفت
-خب آره درسته...
به دکتر نگاه کرد و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت
-ه...هی یه وقت به افسر پارک هم چین چیزی نگی ها اونوقت یه هفته که سهله دو ماه باید خونه بمونم چرا؟ چون شما گفتی من دستم ضربه دیده و سرم بخیه میخواهد و من واقعا نمیدونم ربط اینا به یه هفته تو خونه موندن یا به قول خودت استراحت کردن چیه؟؟؟وقتی من را درمان کنی دیگه چرا باید بشینم استراحت کنم؟ مگه تصادف کردم فقط از چندتا پله لعنتی افتادم....چر...
دکتر که تا اون لحضه از حرفای بکهیون که انگار تمومی نداشتند و مدام در هر جمله تکرار میکرد چرا باید یه هفته استراحت کنه فکش باز مونده بود و با چشمای بزرگ بهش نگاه میکرد تو حرفش پرید و سعی کرد محلتی برای حرف زدن به دست بیاره..
-ه...هی افسر بیون خواهش میکنم آروم باش من که چیزی نگفتم مطمعن باش افسر پارک هم چیزی نمیفهمه ولی میدونی تو باید به خاطر خودت هم که شده یه هفته استراحت کنی...
به خاطر اینکه بدنت کوفتس حالا اگه حوصله نداری تو خونه بمونی یا هر دلیل دیگه ای و لجبازی میکنی عیب نداره اگه چند روز دیگه از بدن حتی نتونستی  نفس بکشی دوربر درمانگاه پایگاه نیا و اسم منم نیار مفهومه؟
بکهیون به وضوح نفس عمیقی کشید و بعد با خوشحالی سمت دکتر رفت و بعد گفت:
- ازت ممنونم دکتر بیون خیلی ممنون...باشه اگه حتی داشتم میمردمم اسم تو را نمیارم خوبه...
دوباره یاد آوری میکنم به افسر پارک نگو باید استراحت مستراحت کنم که دمان از روزگارم در میاره باشه؟
دکتر که به وضوح پکر شده بود گفت:
- خیله خوب حالا گم شو بیون هزارتا کاردارم و درضمن اینقدر من را شکه نکن یکم مراقب خودت باش و من را سکته نده...
بکهیون با چشمانی گرد شده گفت:
- ه...هی تو پایگاه انقدر راحت باهام حرف نزن مگه یادت رفته خودت این قانون را گذاشتی...
دکتر در حالی که داشت از در خارج میشد گفت
- یه لحضه یادم رفت این افسر بیون برادرمه و خواستم به تو هم یادآوری کنم که یادت نره و بدونی درسته که تو پایگاه کاری بهت ندارم اما تو خونه که میتونم به جای افسر پارک انقدر ازت مراقبت کنم که دمان از روزگارت دربیاد...
و قبل از اینکه چیز دیگه ای بینشون رد بدل بشه از اتاق زد بیرون
بکهیون با چهره ای شکست خورده روی تخت دراز کشید و به دوست و هم کارش که خیلی وقتا چه سر کار چه سر چیز های دیگه ای بحثشون میشد فکر کرد چند روز پیش بازم باهاش بحثش شده بود
و بکهیونم سر همون موضوع باهاش قهر بود:
ماجرا از این قرار بود که چانیول در عالم مستی به بکهیون زنگ زده بود و و چرت و پرت بلغور کرده بود  بکهیونم که فهمیده بود چانیول مسته دنبالش رفته بود و اون را به خونه خودش آورده بود البته خونه ای چهار عضو دیگه ی خانوادش هم در اون زندگی میکردند وقتی داشت چانیول را روی تخت دراز میکرد اون تی یه حرکت بکهیون را زیر خودش انداخته بود و احتمالا با دوست دخترش اشتباهش گرفته بود و تا جون داشته بود بکهیون را بوسیده بود صبح روز بعد که چان خاطرات را به یاد آورده بود داد و بیداد را انداخته بود که چرا بک جلوش را نگرفته که به دوست دخترش هه جین خیانت نکرده باشه و بکهیون هم بهش توضیح داده بود کسی که اون وسط قربانی شده چان یا هه جین نبودن بلکه اون بکهیون بوده که با زور توسط چان بوسیده شده...
وقتی هم که چان موضوع را تحلیل کرده بود شروع به عذر خواهی کردن از بک کرده بود و خب بک هم اون را بخشیده بود چون شب قبل چان مست بود و صبح هم حال درستی نداشت  اما با شنیدن جمله ای
از اون صلاح دیده بود که فعلا باهاش به بهانه دعوایی که راه انداخته بود قهر کنه
و جمله چانیول این بود:
- چرا بوسیدن لبهاش اینقدر لذت بخش بود؟؟ اگه لازم باشه همیشه الکی مست میکنم و اینقدر میبوسمش که جونش درآراد
و وقتی بکهیون مچ چان را درحالی که داشت این جملات را با خودش میگفت گرفته بود و فهمیده بود داد بیداد صبح الکی بوده همین طور چان دیشب مست نبوده سعی کرده بود به خودش نهیب بزنه که چان اون را فقط به چشم یک هم کار یا دوست میبینه و اداها و بوسه دیشب هم برای این بوده که مجذوب لبهاش شده و فقط خواسته امتحانشون کنه و برای همین بک باهاش قهر بود که البته چانیول فکر میکرد بک از دستش به خاطر دعوای سوری صبح ناراحته و عذاب وجدان داشت
بکهیونم که میدونست قهرش بیشتر دووم نمیاره تصمیم گرفته بود که بیخیال قضیه بشه
یک ربع بعد دکتر یئون بیون خواهرش دست به کار شد و سرشو بخیه زد و دستشو آتل بست وقتی حدودا یک ساعت روی تخت درمانگاه خوابید و فهمید امروز را کلا از دست داده راه خونه را در پیش گرفت و تصصمیم گرفت فردا هم چانیول را ببخشه هم زودتر به محل کارش بره که دیگه مجبور نباشه از پله بدوه و بعد زمین بخوره چند ساعت بعد که ساعت یازده شب بود به خواب رفت و به افکارش که بیشتر حول و محور چانیول بود خاتمه داد.....

Police officerWhere stories live. Discover now