سلام خوانندگان عزیز😁
همونطور که قول دادم این قسمت رو با توجه به تعداد ووت ها آپ کردم
از هر جا خوشتون اومد از هر جا بدتون اومد
کامنت بزارید🙄
ووت یادتون نره😉______________________
**
ماشین رو کنار در خونه ی بزرگ و حیاط دارش که در محله ای تقریبا خارج از شهر بود پارک کرد
نگاهی به بکهیون که روی صندلی پشتی افتاده بود و تمام مسیر ساکت بود کرد ...(البته اگه میخواست هم توان حرف زدن رو نداشت) صورتش کمی رنگ پریده به نظر میرسید
اما لازم نبود نگران باشه به هر حال....اونها تاثیرات اون ماده ی لعنتی بود...
از ماشین پیاده شد و در پشتی رو باز کرد
کمی بدن بکهیون رو تکون داد و صداش کرد
- بک....بیدار شدی؟...بکهیون...؟!
وقتی تغییری تو حالت چهره بکهیون ایجاد نشد
فهمید که هنوز بیدار نشده
یک دستش رو زیر زانوش و دستش دیگر رو زیر کمرش برد...و بلندش کرد...
ماشین رو قفل کرد و سمت در قدم برداشت
رمزش رو زد.... و وارد شد....
آروم روی مبل خوابوندش و پتویی روش انداخت
سمت اتاقش رفت و مشغول مرتب کردن تخت شد...
و بعد با یک رستوران خوش نام که میشناخت
تماس گرفت ... میدونست بکهیون عاشق پیتزا است پس برای هر دوشون همون رو سفارش داد....
وقتی خونه رو کمی جمع و جورتر کرد روی مبل جلوی بکهیون نشست...اون غریبه نبود که وقتی خونه ی سوهو بیاد انتظار خونه تمیز و مرتبی رو داشته باشه...مخصوصا اینکه سوهو اکثرا توی تحقیقاتش غرق بود یا اینکه بیمارستان شیفت بود....یا کارای دیگه....و وقت چندانی برای تمیز کردن خونه نداشت...اما اون خودش میخواست خونه اش مرتب باشه...پس از همین فرصت برای جمع و جور کردنش استفاده کرد...
اون روز...روز پر مشغله ای بود و از طرفی دیدن اون سرنگ های دست نخورده بکهیون که تزریقشون نکرده بود هم حالش رو بدتر کرده بود ...برای همین واقعا خسته بود...
میتونست تا بکهیون بیدار میشه...یه استراحی بکنه.....
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد
و بلافاصله در دنیای خواب غرق شد...
______________________
***خودش رو روی تخت پرت کرد و گوشیش رو دستش گرفت و شروع به گشتن در فضای مجازی کرد...
اما فکرش درگیر بود...
اون مرد کی بود؟
بکهیون چرا بهش راجبش دروغ گفته بود؟!
اونم خیلی تابلو! از بس حول بود....
آخه اون مرد اون موقع شب کتاب چرا باید بیاره؟
منظورش از سفارش همیشگی چی بود؟
بکهیون چرا بعد اینکه اون مرد کوتاه قد بی ادب رو دید فرستادش خونه؟
چرا استرس گرفت؟
سرش رو محکم تکون داد و چنگی به موهاش زد
چرا این همه فکرش رو درگیر میکرد؟
اصلا هر کی بود....به اون چه ربطی داشت....؟
لازم نبود این همه بهش فکر کنه....
اما هر کاری میکرد باز هم نمیتونست کاری کنه......
کلافه روی تخت نشست و به گوشی اش نگاه انداخت...
با تردید دستش رو سمت شماره بکهیون برد...و بعد از چند بار عقب و جلو کردن دل رو به دریا زد...
اولین بار جواب نداد...
کمی نگران بود...برای همین دوباره تماس گرفت...
بار دوم هم کسی جواب گو نبود
اخم هاش رو در هم کشید چرا جواب نمیداد؟
با فکری که به ذهنش رسید چشم هاش گرد شد
با خوش زمزمه کرد
-نکنه...نکنه دوست پسرش بود...
آره...مطمعناً دوست پسرش بود...
برای همین انقدر جلوی من حول شد..
چون نمیخواد مثلا من بفهمم گیه...
در حالی که از روز اولی که دیدمش از بس تابلو بود گرایشش رو فهمیدم...

KAMU SEDANG MEMBACA
Police officer
Romansaپارک چانیول و بیون بکهیون دو مامور پلیس هستند... و این طبیعیه که تا الان درگیر پرونده های زیادی شده باشند...اما نه پرونده ایی که به زندگی...کار...و عشقشون مربوط باشه... یکی از اون پرونده ها پرده از راز های نهفته زیادی در زندگی بیون بکهیون برمیداره...