part 4

84 14 3
                                    

نوری که از پنجره میتابید مجبورش کرد چشماشو با نارضایتی باز کنه و گیج روی تخت قلتی بزنه و بعد انجام دادن کارهای اضافیه مسخره مثل غر زدن از روی تخت افتادن خندیدن فوحش دادن و همه ی اینا بالاخره رضایت بده از خواب ناز بیدار شه...
با قدم های بدون تعادل سمت روشویی رفت و دست وصورتشو شست و بعد با عجله سمت گوشی اش رفت که ساعت را چک کنه وقتی دید برای سر کار رفتن دیر نشده نفسشو با آسودگی خارج کرد و بعد از اتاق خارج شد سر و صداهایی که از آشپزخانه میومد نشون میداد همه ی خانواده بیدار شدن و فقط خودش دیر کرده...
با انرژی سمت میز رفت و بعد با صدای بلندی گفت:
- سلامممممم من بیدار شدم
مادرش با دیدنش لبخندی زد و رفت صبحانشو حاضر کنه و برادر و خواهرشم با انرژی سلام دارند
- سلامممم
-سلام بک...
دستشو سمت سرش برد و شروع به خاروندنش کرد و لحضه ی که داشت جای زخمشو میخارید از درد چشماش گرد شد و بعد یادش اومد دیروز چه اتفاقاتی افتاده با ترس به خواهرش نگاه کرد
- ی...یئون امروز زودتر آماده میشم که تو مجبور نشی منتظر بمونی... با هم بریم پایگاه...
وقتی تایید خواهرشو دید آسوده سر میز نشست و خوشحال شد خواهرش اجازه میده به سر کار بره
انقدر بهش اصرار کرده بود که دستشو آتل نبنده و فقط به حال خودش بزارتش که مادرش نفهمه چی شده نفسش بریده بود اما خواهرش کوتاه نیومده بود برای همین مادرش ازوقتی فهمیده بود چی شده انقدر با بکهیون مهربون شده بود که بک میخواست هر روز صبح از پله ها بیفته درسته که مادر بد اخلاقی نبود اما هم چین هم با آدم راه نمیود  و یکی از عیباش این بود که زیادی گیر میداد...
مادرش باعلاقه صبحونشو چید و با لحن مهربونی گفت:
- بفرمایید اینم برای پسر گلمون بخور عزیزم بخور...
بک بوم ادای عق زدن در آورد و بعد با لحن مسخره ای گفت:
- ایشششش حالم به هم خورد این چه وضعشه
بکهیون با ناراحتی غر زد
- هیونگ یعنی چی این حرفا؟...حسود
بک بوم چشم غره ای رفت
خانوم بیون یهو سرشو سمتش چرخوند و بعد با عصبانیت اخمی کرد و گفت
- تو حرف نزن.... بک باید تقویت بشه و بدنش قوی تر بشه که اینقدر راحت رو دو تا پله افتاد عین مجسمه ها بهشون دست میزنی استخوناشون میرزه داغون نشه
یئون و بک بوم تک خندی به سوتی خانوم بیون کردند و بکهیونم با چشمای گرد شده به مادرش که عین خیالشم نبود الان به پسرش توهین کرده نگاه کرد هرچند به نظر مادرش این محبت به نظر میرسید...
- امااااا این چه حرفیه...مثلا من یه افسر پلیسم و تمرینای سختی دیدم و بدنم همیشه آمادس
مادرش از گوشه چشمش بهش نگاهی کرد و بعد با لحنی که اصلا پشیمونی توش دیده نمیشد گفت
- خیله خب حالا....ببخشید
بکهیون لباشو آویزون کرد و بعد گفت:
- یااااا اما این چه جور عذر خواهیه...
پله ها زیاد بودن ربطی به ظعیف و قوی بودن بدن نداشت که
خانوم بیون نفسشو با شدت فوت کرد و بعد گفت
- باشهههههه حالا صبحنتو بخور عزیزم خواهش میکنم....
بک که هنوزم دلخور بود سرشو پایین انداخت و مشغول شد....
بک بوم و یئون که تا اون لحضه کَل کَلای ماد و پسر رو میدند با خنده مشغول خوردن شدند
یئون که چیزی رو یادش اومد رو به بکهیون کرد:
- بکهیون....
بک که تا سر توی صبحونه اش بود با حالت سوالی بهش خیره شد
- اصلا پرونده ی قبلی رو حل کردین؟
بک سرشو بالا و پایین کرد و گفت:
- معلومه حل شد باید خودمونو واسه اتفاقات و پرونده ی بعدی آماده کنیم....
بک بوم هم وارد بحث شد:
- همین چند روز پیش با سر اومد خونه و داد هوار راه انداخت که به قول خودش اون دزد مرموز و زرنگ رو گیر انداختند...
یئون با حالت سوالی بهش خیره شد و بعد گفت
- واقعا؟ حتما من خونه نبودم
بعد روبه بکهیون کرد و گفت
- خیلی خوب شد بک که تونستین دستگیرش کنین
واقعا ترسناک بود یارو...
عکس و سواقبشو دیدم اصلا از خوندنش هم آدم از کاراش وحشت میکرد با اینکه فقط یه دزد بود اما از هزارتا قاتل هم بدتر بود
تازه ع...عکس کسایی که هنگام دزدی دیده بودنش هم دیدم جوری شکنجشون داده بود که از هزارتا مردن هم بدتر ب...بود
بکهیون با چشم های گرد شده نگاهش کرد و بعد با لحن جدی ایی  گفت
- تو از کجا این چیزا رو دیدی؟
یئون با اینکه کمی ترسیده بود از لحن برادرش و عواقب کارش اما سعی کرد با لحن عادی ایی حرف بزنه... هر چند خیلی هم موفق نبود گفت
- ا...اتفاقی دیدم یه روز اومدم تو دفترتون نبودین سواقبشو روی دیوار دیدم عکس شکنجه را هم....ام میدونی... اون ها رو هم خیلی اتفاقی دیدم
بکهیون نگاه مشکوکی بهش انداخت اون ها وقتی داخل دفترشون نبودند در را قفل میکردند اگرم قفل نمیکردند عکس شکنجه ها را مثل سواقب مجرم به دیوار نمیچسبوندند اما ترجیح داد بیشتر کشش نده میدونست حس خواهرش برای سر کشی تو کارشون فقط به خاطر کنجکاوی پس بی خیال شد
یئون با عکس العمل برادرش نفسشو نا محسوس با آسودگی بیرون فرستاد..
بعد تمام شدن صبحونه هر کدوم برای انجام دادن کار هاشون آماده شدن
یئون و بکهیون برای رفتن به پایگاه
بک بوم برای رفتن به آتلیه عکاسیش
مادرشون برای خرید
و پدرشون هم که صبح زود رفته بود ورزش کنه تو پارک....
_________________________________
***
بکهیون بعد خداحافظی با خواهرش سمت دفتر رفت و در رو باز کرد همه نگاه ها رو اون اومد
اونم سر صحبت رو باز کرد
- سلام...چطورین؟
اولین نفر سهون جواب داد و بعد شیومین
-سلام بکی
-سلام بک..!
نفر بعدی...جونگین بود که جواب داد
- سلام بکهیون چرا دیروز نیومدی؟
بعد که دستشو دید پرسید
- دستت چی شده؟
- چیز خاصی نیس...
اما با حضور نفر پنجم حرفش نیمه تموم موند
- دیروز از پله ها افتاد
بقیه با شنیدن این حرف با نگرانی نگاهش کردند که بک گفت
- چیزی نیست بابا....خوبم...یکم دستم ضربه دیده..
دوباره چانیول وسط حرفش پرید
- و سرش هم بخیه خورده به هیچ جاشم نیست
بکهیون با عصبانیت بهش نگاه کرد و گفت:
- هدفت از زدن این حرفا چیه دقیقا؟
چانیول هم متقابلا بهش نگاه کرد و بعد گفت
- هدفم اینه که اینقدر بی حواس بازی در نیاری که یه چیزیت بشه و بعدش اصلا اهمیت ندی به اتفاقی که افتاده
بکهیون با تخسی گفت:
- خب این به تو چه ربطی داره؟
چان با چشمای گرد شده جواب داد
- یعنی چی؟ تو دوست و هم کار من هستی معلومه که ربط داره...
بک با تخسی روشو برگردوند و به سهون نگاه کرد
چانیول با عصبانیت بازوی بکهیون و گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه بعد گفت
- تو دیگه حق نداری با من قهر کنی...یا دلخور باشی من صد بار به خاطر اون روز معذرت خواستم و تو هم به خاطر هم چین چیز مسخره ای اینقدر بچه بازی درنیار... فهمیدی؟
بکهیون با حرس بازوشو از دست چان بیرون کشید و بعد گفت
- چیز مسخره آره؟!؟!
تو شب قبل به زور....  اون کارو میکنی صبح روز بعد داد بیداد راه میندازی که باید جلوتو میگرفتم که به دوست دخترت خیانت نکرده باشی...
"اینقدر عصبانی بود که هر چی میدونست رو به روش اورد:
- نکته جالب اینه که من موقعی که خودمم عذاب وجدان گرفته بودم میفهمم همه ی این دعوا ها و مست کردنا الکی بوده و تو با نقشه ی قبلی منو میبوسی...
چان و بقیه نفرات با تعجب بهش نگاه میکردند
چان که بیشتر از همه شکه شده بود گفت
- چ..چی داری میگی؟ من نقشه ی قبلی نداشتم...
بکهیون با حرس داد زد
- پس چی بلغور میکردی با خودت تو اتاق خواب ها؟
" بعد با لحن مسخره کننده ای ادامه داد:
- چقدر طعم لباش خوبه حاضرم همیشه الکی مست کنم... که طعم لباشو بچشم
چانیول که هنوز باورش نمیشد  واقعیتی که برای خودشم قابل هزم نبود وسط دفتر پایگاه توسط بکهیون مثل پتک به سرش کوبیده شده با آخرین توان  سعی کرد دفاعی دروغین از خودش بکنه
- چرا باید الکی مست کنم؟
حتما تاثیر الکل بوده...
بکهیون  میدونست داره دروغ میگه اما چون دلیلی هم برای کار چانیول پیدا نمیکرد واز اونطرف مطمعن بود چان آدم منحرفی نیست
بیخیال شد که آبرو چانیول رو بیشتر این نبره چند نفس عمیق برای آروم شدنش کشید و بعد رو کرد به دوستانش که با دهان هایی باز بهشون نگاه میکردند و بعد گفت
- آره حتما به خاطر تاثیرات الکل بوده
دوباره روشو کرد به چانیول و گفت
- یه لحظه عصبانی شدم بیخیال...
و بعد دوباره به دوستانش نگاه کرد و بیشتر توضیح داد
- چیز خاصی نیست این طوری زل زدین... گفتم که عصبانی بودم یه چیزایی گفتم حالا ولش کنین پرونده جدیدی نرسیده؟
دوستانش که به خودشون اومده بودند هر کدوم به یه طرف رفتند چانیول هم که همایت بکهیون رو ازش دید خیالش راحت شد آبروش  تمام و کامل نرفته رفت یه گوشه ایستاد
اولین نفز شیومین به حرف اومد
- نه هنوز پرونده ای نداریم و کاملا آزادیم
سهون گفت
- پس تکلیف چیه ؟
جونگین جواب داد
- هیچی هوففف باید بشینیم پرونده بعدی روی میز بیاد...
نگاهی به چانیول که یه گوشه تو خودش بود انداخت و گفت
-  البته بهتره بریم بیرون یه حال و هوایی عوض کنیم با هم ... همین اول صبحی چان و بک هم اعصابمنو داغون کردن بریم حال کنیم نظرتون چیه؟؟
چانیول و بکهیون با قیافه های پکر بهش زل زدن
اما کمی بعد همه موافقتشون رو اعلام کردند...
___________________________
سلام این پارت طولانی تر و با محتوا تر از بقیه بود...
امیدوارم لذت برده باشید😚
حس میکنم این پارت برای آشنایی با بعضی از کارکتر های داستان پارت مناسبی بود
هه  هه پارتای قبلی حرفام رو اول پارت زدم
این پارت آخرش حرفامو زدم....🤣
راستی بهم ووت و نظر بدید که بدونم خواننده ها فیک رو دوستش دارند همین جوری نخونین برین😔
هنوز اولای فیکیم و خیلی مونده که با ماجرا و اتفاقات اصلی فیک روبه رو بشیم پس صبور باشید🙂
خب خداحافظ
دوستتون دارم🤗






Police officerWhere stories live. Discover now