5: I hate YOU I love YOU

777 213 32
                                    

 "شین مینهو و جانگ شین‌هه"

خیره به کارت عروسی مقابلش، اسم و فامیل عروس و داماد رو برای چندمین بار خوند و اشک ریخت. چقدر ساده دور انداخته شده بود.

از مینهو متفر بود، ازش متنفر بود اما با اینحال هنوزم قلبش براش بی تابی میکرد. از خودش متنفر بود که همزمان هم ازش تنفر داشت و هم عاشق اون مرد بود.

توی تاریکی اتاقش به پهلو چرخید و زانوهاش رو به آغوش کشید و کارت عروسی رو روی سینه اش فشرد. توی بوسان مونده بود که چی؟ که فقط خودش رو عذاب بده؟

دستش رو بیشتر روی قلبش فشرد و باعث شد کارت عروسی بین مشتش کمی مچاله بشه. پوزخندی به خودش و زد و با پلکی که زد به قطره های اشکش اجازه ی ریختن داد.

کارِ احمقانه ای کرده بود مگه نه؟ همه چیز در عرض سه روز اتفاق افتاد! صبح روز اول مین یونگی توسط دوست پسرِ چندین ساله اش دور انداخته شد، اونم تنها توسط یه پیام ساده.

 "...من یکی دیگه رو دوست دارم و تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم. متاسفم، اما دیگه باهام تماس نگیر..."

یونگی تلاش کرد که با مرد تماس بگیره اما جز صدای اپراتور که خاموش بودن گوشی رو اعلام میکرد صدای دیگه ای نبود که جوابش رو بده. دو روز تمام رو با ذهنی درگیر گذروند. بخاطر کنسرتی که در بوسان داشت قادر به برگشتن به سئول نبود، تا دلیل این مسخره بازی رو جویا بشه. این مسئله داشت دیوونه اش میکرد و ذهن و قلبش رو متلاطم کرده بود.

نیمه های شب سومین روز بود که باز پیامی دریافت کرد. اینبار پیامی از طرف دوستش جیمین که توش بهش خبر داده بود که مینهو واقعا بهش خیانت کرده و مراسم عروسیش توی یه هتل مجلل توی بوسان برگزار میشه.

و بنظرتون مین یونگی چیکار کرد؟ تمام افکارِ تاریک و روشن این سه روز به ذهنش حمله ور شدن و درنهایت توی یه جنگ دردناک روانی با خودش، توی اون شب بارونی به سمت اون هتل دوید. اون میخواست مینهو رو ببینه. حالا چه فرقی میکرد کجا، چطور و تحت چه عنوانی؟ جالب نیست؟ اون میخواست برای جشن ازدواج مردی که عاشقشه و نامزدش پیانو بزنه!

 "شین مینهو و جانگ شین‌هه"

کارت عروسی رو با فریاد به گوشه ای پرت کرد و با قدم های محکم و سریعش به سمت در اصلی اتاقش رفت و بازش کرد اما با برخوردش به چیزی دوباره به داخل اتاق پرت شد.

نگاهِ خشمگینش رو با شدت بالا آورد تا عامل پرت شدنِ دوباره اش به داخل آپارتمانش رو ببینه که با چهره ای متعجب و ترسیده رو به رو شد.

پسر که بهش میخورد توی بیست سالگیش باشه با دیدنِ چهره ی خشمگین یونگی قدمی به عقب برداشت و بریده گفت:

- ببخشید، واقعا ببخشید. نمیخواستم که...که مزاحمت بشم....میـ...میخواستم حالا که همسایه ایم یکم با هم آشنا...بـ....شیم، اما مثل اینکه بدموقع اومدم.

یونگی قدمی عقب رفت و چراغ های خونه اش رو روشن کرد و فضا رو از تاریکی مطلق خارج کرد. پسرِ مقابلش چهره ی شیرینی داشت و نگاه ترسیده و نگرانش قلب یونگی رو فشرد.

بی توجه به حس و حال چند دقیقه پیشش لبخندی به پسر مقابلش زد.

- ببخشید اگه با سروصدام اذیتت کردم. من مین یونگی ام.

یونگی گفت و دستش رو به سمت پسر دراز کرد. پسر هم متقابلا لبخندی زد و دست یونگی رو بین دست خودش فشرد.

- خوشبختم یونگی شی، منم جانگکوکم، جئون جانگکوک.

یونگی بعد از دست دادن با پسر به آرومی عقب کشید و اشک هاش رو پاک کرد و دماغش رو بالا کشید.

- ببخشید که دعوتت نمیکنم داخل، اتاقم زیادی بهم ریخته اس.

- راستش...اصلش اینه که من اومده بودم تا شما رو برای شام به اتاقم دعوت کنم. خواستم هنرمندی کنم، اما از دستم در رفت و زیادی غذا پختم. گفتم شاید شما و هیونگِ اتاق بغلی دوست داشته باشید بهم محلق بشید.

با تمام شدنِ جمله اش لبخندی به پهنای صورتش زد و منتظر جواب یونگی موند. یونگی مردد بود اما بالاخره سرش رو به علامت مثبت تکون داد و بعد از پوشیدن دمپاییاش و برداشتن کلید اتاقش پشت سرِ جانگکوک به راه افتاد.

- نامجون هیونگ از اومدنتون حتما خوشحال میشه. اون خیلی درموردتون کنجکاو بود.

یونگی ابرویی از تعجب بالا انداخت.

- کنجکاو؟

- اوهوم، میگفت حس میکنه شما همون پیانیستی هستید که اوایل ماه، اینجا با یه گروه نوازنده کنسرت اجرا کردن.

گفت و در رو با لبخندی روی لب هاش باز کرد و کنار رفت، تا اول یونگی وارد بشه.

Moonlight Sonata | ᴊɪɴ+ʏɢ Where stories live. Discover now