4: Remember me

779 214 15
                                    

روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد.

"چرا هنوز اینجایی یونگیا؟" این جمله ی سوکجین مدام توی سرش زنگ میخورد. کلماتِ دوستانه و حتی گاهی نگاه های رئیس جدیدش رو درک نمیکرد!

مرد گاهی جوری نگاهش میکرد و باهاش صحبت میکرد که انگار سال هاست همدیگه رو میشناسن و این قضیه یونگی رو اذیت میکرد.

به پهلوی چپش چرخید و از پنجره ی اتاقش به آسمونِ شب خیره شد. بیشتر از یک ماه از اومدنش به جزیره ی جِجو میگذشت و بیشتر از یک هفته بود که داشت توی اون هتل برای سوکجین کار میکرد.

یادآوری اتفاقاتی که توی این ماه پشت سر گذاشته بود باعث میشد قلبش تیر بکشه و چشم هاش از اشک پر بشه!

سخت بود! یونگی سالها عشق ورزیده بود و اعتماد کرده بود اما الان از اون قلب پر از عشق و اون کوه اعتماد چی مونده بود؟ چی مونده بود به غیر از تکه های شکسته ی قلبش و کوهِ تخریب شده ی اعتمادش.

دوباره چرخید، به سقف اتاقش خیره شد و با تمام دردی که قلبش رو میفشرد، زیر لب زمزمه کرد:

- من برای تو چی بودم، شین مینهو؟!

با تقه ای که به در خورد متعجب روی تختش نیم خیز شد و به در اتاقش خیره شد. با خودش فکر کرد که کی میتونه این وقت شب باهاش کار داشته باشه!

یونگی یک ماه بود که به اینجا نقل مکان کرده بود اما هنوز حتی افرادی رو که توی اتاق های دیگه ی این طبقه ساکن بودن رو هم نمیشناخت پس قطعا کسی نباید این وقت شب باهاش کاری داشته باشه!

به سمت در اتاقک کوچیکش رفت و به آرومی بازش کرد.

کسی جلوی در نبود و این یونگی رو بیشتر متعجب کرد و حتی با خودش فکر کرد که شاید توهم زده! خواست به داخل اتاقش برگرده که چشمش به پاکتِ کرافتی که مقابل در بود خورد. قبل اینکه خم بشه و پاکت رو برداره یک بار دیگه نگاهش رو اطراف چرخوند و اینبار همراه با پاکتی میون دستش به داخل برگشت و روی تختش نشست.

برگه ی یادداشت کوچکی که روی پاکت چسبیده بود نظرش رو جلب کرد. برگه رو از روی پاکت کند و با ریز کردنِ چشمش تلاش کرد که توی تاریکی اتاق نوشته ی روی کاغذ رو بخونه.

"یادمه قدیما، اینا خوراکی های مورد علاقه ات بودن، امیدوارم هنوزم همینطور باشه و با خوردنشون لبخند به لبت بیاد.

«دوست دارِ همیشگی تو J »"

سه بار نوشته ی روی برگه رو خوند تا بالاخره حالت گُنگِ نگاهش به حالتی متعجب تغییر کرد و ستاره ها شروع به برق زدنِ درون چشم هاش کردن.

جِی برگشته بود؟ شخصی که توی تمام دوران دانشجوییش با خوراکی ها و یادداشت هاش باعث گرم شدن قلب یونگی توی شرایط مختلف شده بود دوباره برگشته بود!

بی اراده از روی تخت پایین پرید و به سمت در دوید، برای پیدا کردن نشونه ای که میدونست وجود نداره. برای دیدن شخصی که میدونست قطعا خیلی وقته که این ساختمون رو ترک کرده!

با پاهای برهنه خودش رو به اتاقک نگهبانِ ساختمون رسوند و نفس نفس زنان پرسید:

- آقای چوی، شما...شما شخص عجیبی رو ندیدن؟

مرد با تعجب ابرویی بالا انداخت،

- شخص عجیب؟ اتفاقی افتاده آقای مین؟

یونگی سرش رو به علامت منفی تکون داد.

- نه نه. فقط میخواستم بدونم شخصی غیر از ساکنان ساختمون وارد و خارج نشده؟ شخصی که شما نشناخته باشین؟

مرد درحالی که چونه اش رو میخاروند کمی فکر کرد،

- نه! جز اون آقای محترمی که شما رو تا اینجا رسوند شخص دیگه ای نبود که من نشناسم.

یونگی نفسش رو از سرِ ناامیدی بیرون داد و بعد از تشکر از مرد به سمت اتاقش برگشت. رئیسش کیم سوکجین تنها کسی بود که اون مرد به یاد میاورد و این ناامید کننده بود.

Moonlight Sonata | ᴊɪɴ+ʏɢ Donde viven las historias. Descúbrelo ahora