13: Falling To Pieces

652 191 22
                                    

- مدیر کیم...

- صبر کن الان میام.

- فوریه قربان، لطفا.

سوکجین از زوج مقابلش معذرت خواهی کرد و به سمت پسر رفت.

- چی شده؟ یونگی کجاست؟ پیداش کردید؟

پسر گوشه لبش رو از بین دندون هاش رها کرد و به چشم های نگران سوکجین خیره شد.

- قربان من نزدیک ساحل دیدمشون و راستش...اصلا خوب بنظر نمیرسیدن.

سوکجین کلافه دستی به صورتش کشید و به این فکر کرد که چطور میتونه این زوج رو دست به سر کنه و خودش به دنبال یونگی بره. تحمل این فضا براش سخت شده بود و قلب نگرانش با هر تپش بیشتر درد میگرفت.

مغزش دیگه کار نمیکرد! به محض اینکه یونگی از سالن خارج شد مجبور شد بره دنبال پیانیست جایگزین و حالا هم گیر این زوج وراج افتاده بود.

- مدیر کیم! تشریف نمیارید صحبت هامون رو تموم کنیم؟

سوکجین نفسش رو سنگین بیرون داد و لبخند ساختگیش رو روی لبش نشوند و با بالا آوردن انگشت اشاره اش ازشون خواست که یک دقیقه دیگه منتظر بمونن.

- من چیکار کنم قربان؟

- برو سراغ کارات توی آشپزخونه و اگه کسی بخاطر نبودنت شکایت کرد بگو من جایی فرستاده بودمت.

پسر سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و بعد از یه تعظیم نود درجه خیلی سریع از مرد دور شد. سوکجین اما با رفتن پسر، نفس سنگین دیگه ای کشید، دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و دست هاش از شدت نگرانی یخ زده بودن.

قدم های بلندش رو به سمت اون زوج برداشت و مقابلشون ایستاد.

- شرمنده برای وقفه، اما میشه ازتون خواهش کنم که ادامه ی این صحبت هارو برای بعد بزاریم؟ توی دفتر من به صرف قهوه؟ درحال حاضر توی سالن عروسی مراسمی درحال اجراس، بعد از مراسم خودم به سالن اصلی راهنماییتون میکنم جزئیات رو بهتون میگم، نظرتون چیه؟

اون زوج میانسال که بنظر راضی میومدن سری به نشونه ی تایید تکون دادن و بعد از دست دادن با سوکجین به سمت لابی هتل رفتن تا اونجا منتظرش بمونن و سوکجین با تماسی که با یکی از کارمندان زیر دستش داشت ازش خواست که حسابی از اون زوج ثروتمند و وراج پذیرایی بشه.

با دور شدن اون زن و مرد نفهمید چه طور روی پاشنه ی پاش چرخید و با تمام سرعت به سمت درب خروجی دوید. حتی نفهمید این حجم از سرعت چطور به پاهاش منتقل شده، فقط در دقیقه ای خودش رو توی ساحلِ مقابل هتل دید، درحالی که سراسیمه اسم یونگی رو فریاد میزد و به اطراف میدوید.

اما انگار خبری از یونگی نبود!

هربار که اسم یونگی رو صدا میزد و جوابی نمیگرفت داغی قطره اشکی رو که از درد قلبش میجوشید و روی گونه هاش سر میخورد حس میکرد.

Moonlight Sonata | ᴊɪɴ+ʏɢ Where stories live. Discover now