part 3

6.6K 889 110
                                    

در رو پشت سرش بست و وارد خونه شد ..
جیمین : ا..اینا چین ؟ کین ؟ از کجا پیداشون کردی

کوکی : جیمین همه رو برات توضیح میدم فعلا یچیزی بیار بخورن
جیمین پاتند کرد و به سمت آشپز خونه رفت ..

بچه داری رو کاملا بلد بود چون خواهر کوچیکترش رو اون بزرگ کرده بود و میدونست یه بچه یساله و یکی دیگه تقریبا شیش ماهه نیاز به شیره گرم داره ..

سریع پاکت شیر رو از روی یخچال برداشت و گرمش کرد تا یوقت دله اون دوتا کوچولو درد نگیره و جانگکوک هم تو این مدت لباس اون بچه هارو که خیس از ابه بارون بود دراورد و لای پتو پیچیدشون..

جیمین شیر هارو توی شیشه های نی داری ریخت ولی نمیدونست به بچه ی کوچیکتر چجوری شیر بده..
جیمین : جانگکوک ..

جانگکوک : جانم ..
جیمین : من تو این شیشه شیر ریختم ولی نی داره پس بدش به اون بزرگتره اما نمیدونم برا این کوچولو چیکار کنم ...

جانگکوک : خب ...خب اممم ...بزن سره سینه ی خودت ..
جیمین : چییی ؟ چجوری ؟ مگه من سینه دارم اصن؟

جانگکوک : داری و خودت هم میدونی که چقدر برجسته اس ..
جیمین : حیف که الان شرایط خوب نیست وگرنه بهت برجسته رو نشون میدادم ..

پسره بزرگتر تو بغله جانگکوک اروم گرفته بود و مشغول مکیدن نی بود ..انقدر گرسنه بود که یه شیشه رو تموم کرد و جانگکوک براش شیشه دوم رو پر کرد ..

جیمین پسری که کوچولو تر بود رو بغل کرده بود و ا نگشتاش رو آغشته به شیر میکرد و روی نوک سینه اش میزد ..

بچه طوری بود که انگار سینه مادرش رو داره ..اون رو سریع مک میزد و با چشمای درشت مشکیش به جیمین خیره بود که صدایی توجه جانگکوک و جیمین رو جلب کرد ..

میمی...
پسره بزرگتر که تو بغله جانگکوک بود گفته بود و با دست به جیمین اشاره میکرد ..

جانگکوک : جیمین مثل اینکه این بچه هم میخواد ..
جیمین : اما این هنوز گشنشه
جانگکوک : خب دوتایی بغل کن این سیر شده و فقط میخواد با سینت بازی کنه ..الاناست که بخوابه ..
جیمین : خیله خب بیارش ..
پسره کوچیکتر دو جابه جا کرد و حالا هردو تا رو تو بغلش داشت که سینه های صورتیش رو میمکیدند ..
جانگکوک : بهت میاد ..
جیمین: خفه شو ..
جانگکوک خنده ای کرد و روی مبل مشغول تماشای جیمین شد ..
پسر بزرگتر : ماما...
جیمین با تعجب به بچه خیره شد ..
نمیدونست چرا یهو بغضش گرفت اخه کی دلش میومد اون فرشته های پاک و معصوم رو سره راه بزاره ..
اگه جانگکوک پیداشون نمیکرد چی ..
اشک هاش رو صورتش روون شده بود و این جانگکوکی بود که با دیدن وضعیت جیمین مهربونش سمتش رفت و از پشت بغلش کرد ..
برای اولین بار بود جیمین حسه خوبی داشت پیشه جانگکوک ..
سرش روی بازوی بزرگش گذاشت و چشماش رو بست ..
جیمین : ممنون که اوردیشون..
جانگکوک : خواهش میکنم مامان جیمین ..
جیمین خنده ای کرد که برای جانگکوک قشنگ ترین سنفونی بود که تاحالا شنیده بود ...
______________

جای تو تنگ میشه اخه ..
بعد خوابیدن پسرا جیمین که دیگه چشماش باز نمیشد از خواب پیشنهاد که امشب جانگکوک بیاد تو اتاقش چون تنهایی نمی تونست از پسرها مراقبت کنه ...
جیمین : نه تخته من جا برای دونفر دیگه هم داره تازه ..
جانگکوک تو پوسته خودش نمیگنجید که قراره امشب رو پیش جیمین بخوابه ..
پسر هارو روی تخت خوابوندن و خودشون هم قرار شد رو مبل بزرگ و صورتی گوشه ی اتاق بخوابند که بیشتر حکم تخت دو نفره رو داشت تا مبل و جیمین روش رو پر از کوسن های پشمالو و صورتی سفید کرده بود ..
جانگکوک رکابی سیاه جذبش رو دراورد و روی تخت دراز کشید و منتظر جیمین شد که مشغول پوشیدن لباس خوابش بود ...
لباس خواب سفید حریرش رو پوشید و کرم آب رسان صورتش رو زد خب ..کمی اذیت کردن کوکی بد چیزی نبود پس برق لب قرمزش رو هم زد و به سمت پسرا رفت که دید طوری از خستگی خوابشون برده که حتی حالت خوابیدنشون هم عوض نشده بوسه رو گونه ی دوتاشون زد و به سمت مبل رفت که دید جانگکوک ارنجش روی چشماش گذاشته سعی داره بخوابه ...
جیمین با اغوا گری نشست روی تخت و رون های سفیدو نرمش رو بیرون انداخت ..
جیمین : خب ..روزت چطور بود ؟
جانگکوک دستش رو برداشت و برای یلحظه باورش نمیشد این فرشته ی روبروش که با لوندی دست تو موهاش میکشید جیمین بود
سعی کرد هول نکنه و لکنت نگیره..
جانگکوک : خب ..مثل همیشه بود خسته کننده ..
جیمین روی مبل دراز کشید و پاهای سفید و تپلش رو روی پاهای جانگکوک گذاشت که کوکی حس کرد نفسش قطع شده ...
جیمین : با بچه ها چیکار کنیم ؟
جانگکوک : معلومه...نگهشون می داریم..
جیمین : ممنون ..
جانگکوک : خیلی زیبایی ..
جیمین خنده ی کوچولویی کرد و سرش رو سمت لبای کوکی برد و بوسه ی خیلی کوچیکی روشون زد طوری که فقط لب هاشو لمس کرد ..
اما همین لمس کوچیک باعث شد قلب جانگکوک دیوونه وار خودشو به قفسه سینش بکوبه ..
جیمین : شب بخیر ..
جانگکوک : شب بخیر عزیزم..
شاید امشب بهترین شبه زندگی هردوشون بود ..
ولی مسئولیت دوتا بچه خیلی سنگینه اما اونا میتونستن از پسشون بر بیان ؟

_______________________________

ووت و نظر یادتون نده 😄💜
دوستتون دارم 💘

Jeon family [Kookmin]Where stories live. Discover now