"جمع کنید، زود زود! فقط چند روز دیگه مونده تا به کپیتولا برسیم!
با صدای مرد رشتهی افکارش توی دریای مواج گم شد!
سرش رو بالا گرفت و با چشم هایی که انگار رنگشون رو از دریا دزدیده بود به اطراف نگاه کرد.
تیموتی دیوانه وار دستش رو توی هوا تکون میداد و تشویش رو توی کشتی حاکم میکرد. نایل همیشه از پهلو گرفتن متنفر بود! از همهمه ای که ارامش دریا رو ناخالص میکرد همیشه نایل رو میترسوند.
تیموتی نگاهش روی نایل قفل شد و ابروهاش رو توی هم دیگه گره زد!
"نایل! پسر بهت پول نمیدم که اونجا وایسی!
درسته نایل کارهایی داشت که باید انجام بده! نایل کارهای خیلی زیادی داشت که انجام بده...
پس پاهاش رو وادار به حرکت کرد و سعی کرد چشم هاشو از وزش دیوانه وار باد نجات بده! صدای باد توی لباسش میپیچید اما خب، به هر حال خودش رو به در رسوند و لیستش رو از زائده آهنی روی در برداشت و خودکار رو از روی تخته شاسی بیرون کشید. همینطور که برگه هارو ورق میزد روی یکی از پاهاش چرخید و سمت بارها رفت.
همینطوری که با سر خودکار به سرش ضربه میزد و برگه ها رو ورق میزد چیزایی رو از اون شهر ساحلی کوچیک به خاطر میورد. اما تصمیم گرفت دورشون کنه! خمیازشو قورت داد و سعی کرد دوباره تمرکز کنه.
"هی پسر بیا اینجا.
دستش رو روی کمر نایل کشید و نایل سرش رو پایین انداخت تا راحت تر صدای مرد رو بشنوه.
تیموتی با جدیت ادامه داد: "ببین نایل، میدونی که باید چیکار کنی، همهی بار رو نباید برای اینجا خالی کنیم! میفمی که؟ نمیخوام دوباره بخاطر یه شهر کوچیک پولامو بریزم دور! جنسای انبار دو! فهمیدی؟ انبار دوم! اونارو خالی کن!
تقریبا داد میزد با اینکه میدونست نایل همیشه کارشو درست انجام میده، نایل زیر لب غرغر کرد: چند بار باید بگم فهمیدم که باور کنی؟
و چشم هاشو چرخوند. تیموتی زد به بازوی نایل: راجر روت حساب کرده بلوندی!
همینطور که داشت از نایل دور میشد و انگشتش رو توی هوا تکون میداد گفت. نایل با دستهایی که دو طرف پاهاش افتاده بود بلاخره چشماش رو تنگ کرد و سمت انبار دوم قدم برداشت.بعد از گذشت چند روز روی دریایی که زیادم بویی از آرامش نبرده بود، و نایلم بعد از چک کردن تمام کم و کسریا و چیزایی که باید به کپیتولا تحویل میدادن بلخره به بدنش کش و قوسی داد.
'اینم از این.
گفت و تقه ای به یکی از جعبه ها زد.
لبخندی زد و از انبار بیرون رفت و کلید رو توی قفل چرخوند. خب اون تنها فرد مورد قبول بعد از تیموتی توی کشتی بود و نمیخواست با از قلم انداختن چیزی این موقعیت رو خراب کنه. از یه طرفیم اگرم میخواست مغز منظم لعنتیش بیخیالش نمیشد! پس با احتیاط کلید رو به یکی از حلقه های دور کمرش وصل کرد.
فردا میرسیدن! همه چی مرتبه؟ نایل از خودش پرسید و بعد به نشونه آره چشماش رو بست. دو سال بارگیری از شهرای مختلف، فقط زیادی خستش کرده بود!
سمت اتاق تیموتی قدم برداشت. دستاش تو جیبش بود و داشت به تحویل فردا فکر میکرد. سعی میکرد کوچیک ترین چیزی از ذهنش دور نمونه. به در زرد رنگ اتاق تیموتی رسید و با افتادن نگاهش به اون رنگ گرم نا خودآگاه لبخندی گوشه لبش نشست، اون نمیدونست چرا انقدر شیفته رنگ زرده! تقه ای به در زد.
"بیاتو.
نایل دستگیره فلزی رو پایین کشید و در رو باز کرد. لبخند گشادی روی لباش بود ولی این چیزی نبود که تیموتی رو متعجب کنه! صدای خنده های نایل و حتی تصویر لبخندایی مثل این تقریبا هرروز اتفاق میوفتاد و حالا تیموتیم بهشون عادت کرده بود، جوری که اگه اون ردیف دندونای سفید رو نمیدید، شاید نمیتونست بخوابه!
نایل لیست رو روی میز هل داد.
'دو سال! تموم شد!
و خندید و دستش رو روی پیرهنش کشید.
"اره پسر تموم شد.
و لبخندی متقابل. برگه هارو ورق زد و چشماش برق زدن. همه چیز سر جاشه!
"فوق العادس! همشو چک کردی!
نایل سرشو تکون داد و دست به سینه نگاهش کرد.
'کار دیگه ای نمونده؟
"نه پسر، برو استراحت کن، یا برو پیش بچه ها خوش بگذرون! یه نوشیدنی و کمی موسیقی حالتو جا میاره!
چشمک زد و بعدشم لبخند. نایل خوشحالی رو حس کرد! دلش برای توی جمع بودن تنگ شده بود! البته که همیشه پیش اونا بود! ولی خب، دلش برای پارتی اخرین شبی که روی دریا میگذروندن تنگ شده بود! پس سمت در رفت. میدونست تیموتی نمیتونه خوب با زیر دستاش کنار بیاد و خب، چرا کسی مثل اون باید میومد؟ پس نایل وقتش رو صرف چک و چونه زدن نکرد و بیرون رفت.
بعد از کلی خندیدن که واقعا باعث شده بود تمام صورت نایل درد بگیره و بعد از کلی آبجو، بلاخره نایل روی تخت افتاده بود. اونقدر گیج بود که حتی نتونست پتو رو دور خودش بپیچه، و به خواب رفت.
YOU ARE READING
|the sea brought you back to me|
Fanfictionیه شهر ساحلی کوچیک هم قصه های خودشو داره @thebluek چنل تلگرام: @bestfanfics