〔Fᴏᴜʀ〕

175 44 0
                                    

سونگکوان اخم ریزی کرد و گفت:مزخرف نگو...

ـ باور کن، برای برگردوندن تو و اثبات کردن دشمن نبودنش با تو رفت.

به وضوح تونست تغییر چهره‌ی سونگکوان رو ببینه، مشخص بود که برای شنیدن ادامه‌ی ماجرا مشتاق بود.

سکوتش رو که دید ادامه داد:می‌خواست با ملکه معامله کنه به همین خاطر به نیروانا رفت.

اخم کمرنگی کرد و پرسید:ملکه؟

سرش رو تکون داد که سونگکوان پرسید:چه معامله‌ای؟

ـ نمی‌دونم... چیزی نگفت... گفت‌ نمی‌تونه بیشتر از این توضیح بده.

سونگکوان با تعجب گفت:خب؟!

سرش رو پایین انداخت و گفت:مسئله اینجاست که...

مکث کرد و نیم نگاهی به سونگکوان انداخت که سونگکوان با دیدن این حالت هاش با نگرانی گفت:بگو، چی شده؟

ـ اون مدت زیادیه که رفته و بر نگشته.
با اخم پرسید:یعنی چی؟

سرش رو پایین انداخت و جواب داد:خب می‌دونی؟ اون به من گفت تا چند ساعت دیگه بر میگردم اما تا به الان برنگشته.

با تعجب گفت:چند ساعت؟

سرش رو تکون داد و جواب داد:شاید تا به حال متوجه نشده باشی اما هر ساعت روی زمین، یه چیزی حدود یک روز توی نیروانا ست.

با حرص چشم هاش رو ماساژ داد و زیر لب به خودش لعنت فرستاد. با عصبانیت پرسید:چند... وقت‌ـه که رفته؟

ـ حدود بیست روز.

وقتی این حرف رو از زبون مینگیو شنید با عصبانیت یقه‌ی لباس مینگیو رو گرفت و درحالیکه چشم‌هاش اشکی شده بود گفت: بیست روز از این ماجرا می‌گذره و من الان باید این رو بفهمم؟

ـ خب چطور باید بهت اطلاع می‌دادم؟

ـ پس الان بعد بیست روز جلوی من چه غلطی می‌کنی؟

دست‌هاش رو روی دست سونگکوان گذاشت و با خشم گفت:اگر خودت رو گم و گور نمی‌کردی بیست روز قبل اینجا ایستاده بودم.

خشکش زد، حق با مینگیو بود، اینکه اینقدر دیر این موضوع رو فهمیده بود تقصیر خودش بود، اینکه ورنون رفته بود تقصیر خودش بود، از اول تا آخر این ماجرا تقصیر خودش بود.

دست‌هاش از یقه‌ی مینگیو شل شد و پشیمون از کاری که کرده سرش رو پایین انداخت اما مینگیو این پشیمونی رو ندید و با حرف هاش سعی کرد کمی از بار غم خودش رو روی دوش سونگکوان بذاره:تو یه آدم خودخواهی که فکر می‌کنی هیچ کار اشتباهی انجام نمی‌دی... هیچ وقت اشتباه‌های خودت رو نمی‌بینی...

خودش رو عقب کشید و دست های سونگکوان افتاد.

توی بد ترین زمان اشتباهاتش رو به رُخش کشید:تو هیچ وقت احساسات طرف مقابل رو در نظر نمی‌گیری... می‌دونی ورنون تا چه حد دوست داره؟ می‌دونی برات چیکار کرده؟... می‌دونی بخاطر لجبازی‌های تو چی کشید؟... فقط به خاطر تصمیم گیری های خودخواهانه تو... اگر به خاطر اصرار های من نبود حتی تا الان هم دنبالت نمی‌اومد چون می‌خواست به خواسته‌ات احترام بزاره... چرا یکبار، فقط یکبار درکش نکردی؟

𝙻𝙾𝚅𝙴𝚁 𝙰𝙽𝙳 𝚂𝙸𝙽𝙽𝙴𝚁 [𝚅𝙴𝚁𝙺𝚆𝙰𝙽]Where stories live. Discover now