ـ فقط میخوام تنها باشم…
بدون توجه به چهرهی پریشونش برگشت و ازش دور شد.
میدونست بحث کردن باهاش هیچ چیز رو درست نمیکنه، هر چند باری که ازش دلیل میخواست جوابی براش نداشت، حالا هم سعی داشت خودش دنبال دلیل بگرده.
ᚒ
نفس عمیقی کشید و توی تختش نشست.
چشم هاش از بی خوابی میسوخت
ولی افکارش بهش اجازهی خوابیدن نمیدادند .
درحالیکه چشم هاش رو ماساژ میداد به سمت آشپزخونه حرکت کرد
اما وقتی صدای زنگ در رو شنید راهشو به سمت در کج کرد.بدون اینکه مطمئن بشه چه کسی زنگ در رو به صدا در آورده در رو باز کرد و دوباره به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
مینگیو به سرعت وارد شد و بدون لحظهای مکث شروع به غر زدن کرد:میدونی الان ساعت چنده؟ سه روز دیگه روز عروسیـه و تو تا این موقع روز خوابی؟ اون هم درحالیکه دو روز تمامه که از سونگکوان هیچ خبری نداری!... واو ورنون تو محشری… هیچ وقت تو عمرم کسی رو ندیدم که سه روز مونده به عروسیاش اینقدر بی خیال باشه، اونوقت تو، درحالیکه همسرت رو پنج روز مونده به عروسی گم کردی، با خیال راحت میخوابی.
ورنون درحالیکه قهوه ساز رو روشن میکرد نیم نگاهی به مینگیو کرد و زیر لب گفت:من گمش نکردم… اون خودش رفت.
به حالت عصبی به سمت ورنون رفت و دوباره شروع کرد:ببین وقتی بهت میگم عین خیالت نیست که داری ازدواج میکنی یعنی این…
به چشم های گود شده و قرمز ورنون اشاره کرد و ادامه داد:حداقل برای اینکه ظاهرت رو حفظ کنی به خودت برس…
ضربهی آرومی به سرش زد و دوباره ادامه داد:چطور میتونی با این سر و وضع سه روز دیگه مراسم ازدواج رو برگذار کنی؟
سرش رو پایین انداخت و نا امید گفت:فکر کنم… باید مراسم رو لغو کنم.
چشمهاش رو ماساژ داد و گفت:میدونستم اینطوری میشه.
بدون اینکه جوابی بده به سمت یخچال حرکت کرد. با چشم هاش ورنون رو دنبال کرد، برای سؤالش کمی تردید داشت پس با کمی مکث پرسید:میدونی کجاست؟
دست از کار کشید، سرش رو پایین انداخت.
اینکه میدونست کجاست و نمیتونست برش گردونه و یا کمکی بهش کنه براش سخت بود.
هر لحظه میدید که کجا قدم میزاره، کجا نفس میکشه اما نمیتونست خودش رو نشون بده.
نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد.
مینگیو نزدیک شد و با آرامشی که در اون شرایط ازش بعید بود گفت:برو ببینش.
زیر لب با لحنی ناامید گفت:نمیتونم…
صداش رو دوباره بالا برد:یعنی چی که نمیتونم؟ باید براش تلاش کنی.
لیوان آبمیوه رو به سمت مینگیو گرفت و گفت:نمیخواد من رو ببینه.
مینگیو لیوان رو از دستش گرفت و درحالیکه دوباره اون رو روی کانتر میگذاشت گفت:چرا متوجه نمیشی من چی میگم؟
دوباره به ورنون که به کانتر تکیه زده بود و قهوهاش رو با آرامش مینوشید نزدیک شد و با آرامش توضیح داد:شاید اونطوری که فکر میکنی نیست… شاید این حرف رو زده چون… چون به کمی توجه احتیاج داشته.
ورنون چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و گفت:توجه؟!
مینگیو با اطمینان سرش رو تکون داد و گفت:بله توجه… اینطور اتفاقات بین زوج های جوون زیاد اتفاق میوفته.
لیوان خالی رو به دست مینگیو داد و درحالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت:این مزخرفاتت و برای خودت نگه دار.
مینگیو به لیوان خالی نگاه کرد و با حرص گفت:میتونی محض رضای خدا یکبار هم که شده به حرفم گوش بدی؟
قبل از اینکه در اتاق رو ببنده بی توجه به حرف مینگیو گفت:مراسم کنسله!
ESTÁS LEYENDO
𝙻𝙾𝚅𝙴𝚁 𝙰𝙽𝙳 𝚂𝙸𝙽𝙽𝙴𝚁 [𝚅𝙴𝚁𝙺𝚆𝙰𝙽]
Fanfic᠁Lover and Sinner᠁ [کامل شده] ٭٭سونگکوان سه روز قبل از عروسیش متوجه میشه که نامزدش جاسوسیـه که از طرف خدایان، برای جاسوسی کردن از اون فرستاده شده.٭٭ ٭٭ژانر : رومنس - تخیلی٭٭ ٭٭کاپل: ورکوان (ورنون x سونگکوان)٭٭