"پارک جیمین؟"
با شنیدن صداش به عقب چرخید تا کسی که اونو مخاطب قرار داده ببینه و با اون پسر نعنایی روبهرو شد. مین یونگی! چطور نشناخته بودش؟
" اوه! یونگی؟ خوشحالم دوباره می بینمت. "
دستشو به سمتش دراز کرد تا باهاش دست بده. قرار بود خیلی نرمال رفتار کنه انگار که دوست صمیمی بچگی شو بعد سال ها دیده.
" اوه پسر! پس خودتی. چه جذابتر شدی. "
به جای اینکه متقابلا دست بده جیمینو بغل کرد و به خودش فشار داد.
" عام.. چیزه.. "
" اوه ببخشید. حواسم نبود تنم عرقیه. "
" آه نه. مشکلی نیست. "
دستشو پشت گردنش گذاشت و خنده ایی خجالتی کرد. البته که مشکل اصلی تن عرقیش نبود.
" خب خوشحال شدم دیدمتون. من باید برم فعلا. "
از یونگی خداحافظی کردند و هردو به سمت خونه مادربزرگ هوسوک راه افتادند.
جیمین توی راه به طرز عجیبی ساکت شده بود و کم کم این سکوت داشت برای هوسوکم آزادهنده میشد.
" چرا انقدر ساکت شدی؟ "
" هیونگ، یونگی.. اون جایی برای رفتن داره؟ "
از سوال یهوییش کمی شوک زده شد و نگاه شو به صورت جیمین داد تا حرکاتشو زیرنظر بگیره.
" مگه نمیدونی؟ شوگا الان مدیر یه شرکت خیلی بزرگه. شوگام اسمیه که بقیه اونو باهاش میشناسن. یجورایی یه اسم تجاری. شنیدم چندتام کارخونه داره. تو کار صادرات و وارداته. خودت بهتر میدونی که پول خوبی ام داره. اسم شرکتش هم.. عام چی بود؟.. بی؟.. جِی؟ جی؟ "
" بی جی؟ "
" آره خودشه. "
" شت واقعا؟ "
" اره. و الان اینجوریاس که اون خیلی جاها برای رفتن داره. بعد از اینکه آقا و خانوم مین از یتیم خونه آوردنش اینجا تازه داشت طعم خوش زندگی رو می چشید ولی تصادف وحشتناک چندسال پیششون و از دست دادن هردوی اونها همزمان، برای اون خیلی سخت بود. تنها زندگی کردن، کارکردن توی اون سن و خب خیلی چیزای دیگه که خودت در جریانی. اینکه توی اون وضعیت تونسته خودشو به همچین جایی برسونه واقعا قابل تحسینه. "
جیمین با تکون دادن سرش به آرومی تایید کرد و تا وقتی که به خونه برسن حرفی بینشون رد و بدل نشد.
.
.
." خوب بخور پسرم. تو باید قوی بشی. "
جیمین در جواب لبخندی زد که چشماش به یک خط محو تبدیل شدند و گوپچانگ بیشتریو تو دهنش چپوند.
" اوه یونگی! توام اومدی پسرم؟ بیا تو. "
جیمین با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. هوسوک آب و به دستش رسوند و چندبار پشتش زد تا بهتر بشه. بالاخره بعد از اینکه تونست به راحتی نفس بکشه، سرشو آورد بالا و فهمید که توجه همه روشه.
میتونست گرمای صورتشو حس کنه." من خوبم. "
آروم زیر لب زمزمه کرد تا شاید حواس همه رو از روی خودش برداره.
" یکم آرومتر بخور. نیاز نیست عجله کنی. به اندازه کافی غذا هست. "
به مادبزرگ نگاهی کرد و در جواب چشمی گفت و دوباره غذا خوردنشو از سر گرفت. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش اتفاقی افتاده و مین یونگی الان کنار اون جا گرفته.
" یا هلمونی! یکمم به من توجه کن. "
" حسودی نکن بچه. غذاتو بخور."
جیمین به یاد و از روی عادت بچگیش برای هوسوک زبون دراورد.
" با این سن خجالت نمیکشی اینکارو میکنی؟"
با شنیدن صدای یونگی از جا پرید ولی همونطور که سعی میکرد، خودشو ریلکس نشون داد.
" نه. "
خیلی ریلکس و طبیعی بود. کاملا معلوم بود.
مقدار بیشتری غذا رو توی دهنش گذاشت تا دیگه نتونه به کسی جوابی بده.در طول غذا خوردنشون جیمین سوال های یونگیو خیلی کوتاه جواب میداد و بیشتر ترجیح میداد ساکت بمونه. یونگی خیلی باهاش صمیمی رفتار میکرد و این یجورایی باعث شده بود معذب بشه.
بعد از اینکه برای غذا تشکر کردند، یونگی یهو سوالی رو مطرح کرد که باعث شد جیمین نگاهی از روی خواهش به مادربزرگ بندازه.
" نه.. نه. خواهش میکنم مادربزرگ. قبول نکن. "
" چه اشکالی داره پسرم؟ تو و جیمین مثل هوسوک میمونین برام. البته که میتونی اینجا بمونی. منم از تنهایی درمیام. "
" شت! "
توی دلش گفت و بلند شد تا کمک کنه ظرف هارو جمع کنن. البته بیشتر مثل یه راه فرار از اون جمع بود. همه که نه؛ فقط اون!
" چرا تنها ایستادی؟ "
از جاش پرید و به پشتش که یونگی ایستاده بود نگاه کرد.
" همینجوری. "
دوباره روشو برگردوند و به منظره روبهروش خیره شد. حیاط پشتی مثل قبل همونطور دست نخورده و قشنگ بود.
" چقدر تغییر کردی."
" آدما در طول زمان تغییر میکنن."
" احساساتشون چی؟ احساساتشونم تغییر میکنه؟ "
از سوال یهوییش جا خورد ولی سعی کردم جوابشو صادقانه بده.
" بستگی به اون فرد داره که چجوری توی خاطرات و ذهن یکی موندگار بشه. "
" و اگر اون فرد من باشم چی؟ "
" میرم به هوسوک کمک کنم. "
بهانه ای درست کرد و به سمت آشپزخونه راه افتاد.
وسط راه بازوشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند." در مورد من- "
کمی مکث کرد انگار که داشت دنبال کلمات مناسب می گشت.
" تغییر پیدا کردن. "
دستشو ول کرد و رفت توی حیاط پیش بچه ها تا باهاشون بازی کنه.
جیمین مسیر رفتنشو بهت زده دنبال کرد. حالا هیچ ایده ای نداشت که چطور باید رفتار کنه.
============
هیی! اینم از پارت دو!
امیدوارم لذت ببرین. ولی بدونین همه چیز، اونطور که بنظر میاد نیست:"
ووت و کامنت فراموش نشه.
💙🥀
ESTÁS LEYENDO
𝕹𝖞𝖈𝖙𝖔𝖕𝖍𝖎𝖑𝖎𝖆ঔৣ
Historia Corta" چقدر تغییر کردی." " آدما در طول زمان تغییر میکنن." " احساساتشون چی؟ احساساتشونم تغییر میکنه؟ " " بستگی به اون فرد داره که چجوری توی خاطرات و ذهن یکی موندگار بشه. " ❖︎ اسم: Nyctophilia ❖︎کاپل اصلی: یونمین ❖︎کاپل های فرعی: نامجین، ویکوک ❖︎ژانر: روم...