prt.4

716 157 33
                                    

قرار نبود بری خونه مادربزرگ هوسوک؟

با تعجب سرشو بالا اورد و به یونگی نگاه کرد.

" به تو ربطی نداره. انقدر تو کارام دخالت نکن. "

از جاش بلند شد و به سمت خونه راه افتاد. میدونست یکم خشن رفتار کرده ولی تقصیری نداشت. یادآوری اون زمان و حرفا  باعث این ریکشنش شده بود.

" هی تو یهو چت شده؟ "

"هیچی. فقط ولم کن. "

"مطمئنی میخوای ولت کنم؟"

" چی؟ "

" تو اصلا فهمیدی من چی گفتم؟ میدونم احساساتت تغییر نکرده اما برای من فرق کرده. همه چی برام فرق کرده. همه چیو از وقتی فهمیدم که تو از اینجا رفتی."

"خب که چی؟ من کثیفم. یادت نیست؟"

ناخوداگاه دست یونگی پایین افتاد و فقط به جیمین نگاه کرد.

"من.. من اونموقع نمی فهمیدم چی دارم میگم. شوکه شده بودم... نمیدونم. من.. من واقعا منظوری نداشتم. انقدر به گذشته و افکار احمقانم فکر نکن. مهم الانه."

"میگن گذشته رو فراموش کنین. میگن توی لحظه زندگی کنین. ولی چی میشه اگر زندگیت تو گذشته باشه؟ "

بعد از گفتن این حرف پوزخندی زد و بی توجه به یونگی راه خودشو پیش گرفت.

حوصله‌ی سوال پیچ کردنای هوسوک و نداشت و از اونجاییم که خونه خودشون آخرین راه حل بود تصمیم گرفت به کلبه قدیمی خودش، جایی که توی تموم لحظات زندگیش میشد گفت همدمش بود، بره.

راه نسبتا طولانی ای بود چون یکم دوتر از روستا توی جنگل کوچکی همون نزدیکیا بود که چندین سال پیش وقتی کوچک بود پیداش کرده بود.

با دیدنش لبخندی زد و به سمتش رفت. شاخه های درخت روش کشیده شده بودند انگار میخواستند ازش محافظت کنند. تار عنکبوتا رو کنار زد و در با صدای جیر جیری باز شد.
طبق انتظارش چند سانتی متر خاک روی خونه نشسته بود پس وسایل شو که توی راه خریده بود، بیرون آورد و شروع به تمیز کردن اونجا کرد.

از خستگی خودشو روی مبل قرمز راحتی که وسط اتاق به دیوار تکیه داده شده بود، پرت کرد. فرو رفتن مبل با صدای بدی بهش یادآوری کرد که نیاز به تعویض یه سری چیزا هست.

نگاهش به تابلوهای آویزون شده از دیوار رو‌به‌روش افتاد. عکس های دوتایی و گاهاً چندتایی شون به چشم میخورد‌. محبوب ترینشون دقیقا وسط همه‌ی اونا جا خوش کرده بود. عکس خودش و یونگی!

واقعا نمیتونست باور کنه دنیا اون زمان چقدر براش کوچیک بوده. فکر می کرد فقط یونگی توی اون دنیا وجود داره؛ البته که اون زمان به خودش حق می داد اما حالا می فهمید دنیا همچنان براش کوچیکه. یونگی هنوزم بخش بزرگی از زندگیشو به خودش اختصاص داده؛ هنوزم بخش بزگی از خواسته های تاریکش شامل اون می شد‌.

 𝕹𝖞𝖈𝖙𝖔𝖕𝖍𝖎𝖑𝖎𝖆ঔৣWhere stories live. Discover now