prt.3

693 164 25
                                    

" یا جیمینا! مواظب توپ باش. "

با برخورد جسم سنگینی و درد بدی که توی صورتش به خصوص دماغش پیچید، حواسش جمع شد و دستشو از درد روی دماغش گذاشت.

" هی خوبی؟ "

سری به نشونه تاکید تکون داد. از جلب توجه خوشش نمی اومد.

یکم که حس کرد دردش بهتر شده دستشو برداشت و چشماشو که ناخوداگاه از درد خیس شده بودند، پاک کرد.

" بیا اینو بگیر بزار روش. "

کیسه یخی توی بغلش افتاد. از روی صداش و موهای نعناییش که در حال دور شدن ازش بودن، شناختش. کیسه رو آروم روی صورتش گذاشت و از سردیش هیسی کشید.

بهش نگاهی انداخت که خیلی سریع طول زمین بازیو طی میکرد.

" نظرم تغییر کرده. "

آخرین گفتگوشون توی همین زمین بود. آخرین باری که همو دیدن همینجا بود و انگار تاریخ داشت دوباره تکرار میشد.

" یونگ! "

بالاسرش رفت که از روی خستگی همونجا وسط زمین بسکت دراز کشیده بود و سینه اش تند تند بالا پایین می شد.

" بیا این آبو بگیر. "

بطری رو به سمتش پرت کرد و اونم روی هوا گرفتش؛ چند قلپ خورد و بقیه شو روی سرش خالی کرد. با دستش چندبار روی زمین کنارش کوبید تا به جیمین نشون بده که کنارش دراز بکشه. بقیه رفته بودند پس با خیال راحت سرشو روی بازوش گذاشت.

" شب قشنگه. "
همونطور که خیره به آسمون بود گفت.

" این ستاره هان که قشنگش میکنن. تاریکی ترسناکه. انگار توش غرق میشی و برگشتیم درکار نیست. هیچ ایده ای از اتفاقی که قراره برات بیفته نداری؛ این چیزیه که منو بیشتر میترسونه. "

" روشنی زیاد هم جالب نیست. آدم همه چیزو میبینه و همه اونو می بینن. توی تاریکی آدم میتونه خیال کنه چیزی، جایی، کسی منتظرشه و شاید بعضی وقتا همین تاریکیه که باعث میشه اون فرد زندگی کنه. "

جیمین بعد گفتن این حرف به سمت یونگی چرخید و متوجه شد که اونم داشته نگاهش میکرده. ناخودآگاه دستشو یک طرف صورتش گذاشت و از نرمیش لبخند زد. قطره های آب از روی موی خیسش اروم روی دستش پایین می افتادند.

" تو.. تاریکی زندگیت کیه؟ "

لبخندش کمرنگ تر شد و برای جواب دادن مکث کرد. نگاه شو بین چشماش چرخوند و نفس عمیقی کشید.

" تاریکی من با بقیه متفاوته. "

" چه شکلیه؟ "

" خوشگله. "

" اوه جیمینا! اذیت نکن. بگو کیهه؟ نکنه یونگ بینه؟ آره؟ همون دختره است؟ "

" بیخیالش. فرد خاصی نیست. "

 𝕹𝖞𝖈𝖙𝖔𝖕𝖍𝖎𝖑𝖎𝖆ঔৣWhere stories live. Discover now