سلام به همه
من پمی ام...
و این اولین فن فیکمه که تو واتپد میزارم( فیکشن زیاد نوشتم و اگه نتیجه ی این یکی خوب باشه همینجا ادامه میدم)
امیدوارم ازش استقبال شه
دوست دارم نظراتتونو بدونم و همچنین راجب اشکالاتی که نوشته هام دارن
خلاصه که زیاد حرف زدم...بیاین شروع کنیم ;)).
.
.
.(آهنگ پیشنهادی برای این پارت[LP/Lost On You])
کوله ی طوسیشو از روی صندلی برداشت و با سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت ویلای چوبی دوید.از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. با دیدن پیرزن نسبتا لاغری که شبیه کابوی ها لباس پوشیده و موهای تا روی شونه کوتاه شُدَش یکدست به سفیدیه برف بود لبخند گل و گشادی روی صورتش نشست. با جهشی کوتاه خودشو توی بغل پیرزن انداخت.
-مامان جولیاااا
ذوق و شادی توی صداش موج می زد.جولیای پیر نوه ی ریزه میزه و شیطونشو توی آغوشش فشرد. لبخند مهربونی زد و ابروهای نازک خاکستری رنگش بالا رفت. در حالی که استایلز کوچک رو توی بغل داشت به سمت پسر و عروسش رفت.
-خوش اومدین
بعد از کمی خوش و بش و احوال پرسی و با کمک هم شروع به جابجایی وسایل کردن.وقتی سر بزرگترا گرم کار شد استایلز فرصت خوبی که برای گشت و گذار و ماجراجویی براش محیا شده بود رو غنیمت شمرد. کوله پشتی طوسی که به دست داشت رو روی دوشش انداخت و به سمت جنگل که نزدیک خونه ی مادربزرگش بود دوید.
خورشید درحال غروب بود و بخاطر نسیم جنگلی و سایه هایی که درختای تنومند باعثش بودن هوا نسبت به ظهر خنک تر شده بودهمانطور که با چشمهای درشت و کنجکاوش جنگل رو کاوش میکرد بیشتر و بیشتر بین درختا گم می شد. ناگهان چشمش به سنجاب سرخ رنگ کوچیکی افتاد و داد بلندی کشید. سنجاب از صدای بلندش ترسید و با سرعت روی زمین فرار کرد. پسرک هم تا به خودش اومد دنبالش دوید.درختایی که سر راهش بودن رو دور میزد و با چشماش سنجاب رو می پایید تا گمش نکنه. همه ی این دزد و پلیس بازیا تا زمانی ادامه داشت که پاش به تکه سنگی گیر کرد و با صورت زمین خورد.
دستشو روی پیشونیش گذاشت و محل اسیب رو که آروم آروم قرمز میشد مالید. سر که بلند کرد فهمید که محیط اطرافش براش آشنا نیست. حس سرمایی مثل یخ زدگی از نوک انگشتای پاش شروع شد و کل بدنش رو فرا گرفت. ته دلش احساس ضعف و پیچش داشت.اون از تنهایی و گمشدن میترسید.خیلی زیاد
آروم روی زمین نشست.کوله رو توی بغلش گرفت و بین بازوهاش جوری فشارش داد که به حالت مچاله درومد.به درخت پشت سرش تکیه داد و پاهاشو جمع کرد.انگار که بخواد از سرما فرار کنه صورتشو پشت کیفش قایم کرد.
پلک هاش روی هم افتادن و به صدای جنگل گوش سپرد. کار دیگه ای نمی تونست بکنه چون می ترسید راهو اشتباهی بره و بیشتر گم بشه.
با دهن باز نفسای سنگین و گرم میکشید که بخاطر فضای تنگی که برای خودش درست کرده بود به صورتش برمیگشت. میتونست صدای تپش قلبشو به وضوح بشنوه.
اما وقتی صدای جدیدی مثل خرناسه یه حیوون به گوشش رسید چشمهاشو باز کرد و سرشو بالا گرفت.تازه متوجه ی موجود سیاه و گنده با چشمای قرمز درخشانی شد که تمام مدت به اون زل زده بود .با اینکه میدونست اون چیه اما بازم ترسیده از جاش بلند شد و به درخت چسبید. ضربان قلبش بالا رفت و سر انگشتاش بخاطر اضطراب یخ زد.نمیتونست مطمئن باشه همون موجود آشناست و تمام ترسش بخاطر همین بود.
YOU ARE READING
He's My Wolf
Werewolf۱۰ سال زندگی به عنوان یه گرگ اونم بخاطر عذاب وجدانی که هنوز که هنوزه رهاش نکرده دریک..آلفای کامله گله ی هیل نتونست از خانوادش حفاظت کنه و خیلیا رو از دست داد ولی.. آلفا برمیگرده نه برای انتقام. بلکه برای اتحاد و حفاظت اونم از کسایی که بهش توی این را...