Part 13

552 102 100
                                    

-سلام. پیتر هیل هستم. عموی دریک

+باشه

خواست درو تو صورت مرد بکوبه که پای پیتر بین در قرار گرفت:عا عا..صبر کن
کیف سامسونتی که همراهش بود رو به پسر نشون داد:مدارک و وسایل دریک رو آوردم

استایلز دستشو جلو برد تا کیفو ازش بگیره اما مرد سریع کیفو پشتش پنهون کرد و خودش نزدیک شد:باید مسئله ی مهمیو بهت بگم
"مسئله ی مهم؟ممکنه موضوع مرگ و زندگی باشه. مطمئنا "دریک درک میکنه
با این دلیل کنجکاوی ای که مثل خوره به جونش افتاده بود رو توجیه کرد. با یه گام بلند عقب رفت و درو باز تر کرد تا پیتر بتونه داخل بیاد.

باهم به داخل اتاق نشیمن اومدن هر کدوم روی یه مبل جا گرفتن.

-خب خب. پس تو همون بچه ای هستی که دریک رو مجبور کردی برگرده؟

استایلز نگاهشو از کیف گرفت و به مرد نگاه کرد:آره احتمالا
پیتر متوجه نگاه های پسرک شد و بالاخره تصمیم گرفت کیفو بهش بده:تو این یسری مدارک مورد نیاز دریک مثل حسابای بانکی و پاسپورت و این چیزا هست
استایلز کیفو تو بغلش گرفت و درحالی که با دسته اش ور میرفت پرسید:و اون مسئله ی مهمی که گفته بودی؟!

پیتر یه پاشو روی اون یکی انداخت و نفس عمیقی کشید: امیدوار بودم بتونی کاری کنه که حافظه ی دریک کامل برگرده. چون مسائل خیلی مهمی هست که باید قبل از شروع جنگ بهشون رسیدگی کنه
دیشب دریک کل ماجراهای گله ها و افسانه ها و افراد جدیدی که بهشون برخورده بود رو برای استایلز تعریف کرده بود. پس اون دوباره نپرسید ماجرای جنگ چیه. چون خودش حدس زد حتما یچیز گرگیه که به اون مربوط نمیشه
بجاش روی اون مسئله ی نامعلومه مهم تمرکز کرد: خب من اگه بدونم مسئله چیه ممکنه بتونم یکارایی کنم

-مسئله...پسرِ دریکه

+پسرش؟؟اون بچه داره؟

پیتر نمیخواست اون بچه دچار سو تفاهم بشه. عصبانی کردن دریک آخرین چیزی بود که الان نیاز داشت. بنابراین بیشتر توضیح داد:یه بچه ی نامشروع که یازده سال پیش دریک از وجودش خبر دار شد. من و اون کل ایالت رو دنبال سر نخی از بچه و مادرش گشتیم تا رسیدیم به اینجا
استایلز آروم زمزمه کرد:بیکن هیلز

پیتر حرفشو با تکون دادن سرش تایید کرد و ادامه داد: دلیل اصلی ای که اون بعد از نابودیه گله اعلام کرد همه توی بیکن هیلز جمع شن همین بود‌. چون پسرش اینجاست و تاجایی که اطلاعات به دست آوردیم باید عضوی از گله ی بیکن هیلز باشه
استایلز کیفو کنار گذاشت و خودشو جلو کشید:صبر کن..اگه جنگ شروع شه اون ممکنه بدون اینکه خودش بدونه...
پیتر آهی کشید و حرف پسرو کامل کرد:پسرشو بکشه

سکوت خفقان آوری شروع شد. این واقعا مسئله ی مهمی بود و استایلز خوشحال بود که اینبار برعکس حرفی که بهش زده شده بود رفتار کرده. هیچ حس بدی راجب اون بچه نداشت. بیشتر نگران و ترسیده بود. اگه توی جنگ بلایی سرش میومد دریک نمیتونست هیچوقت خودشو ببخشه.

He's My WolfWhere stories live. Discover now