عروسک هاشو روی تخت گذاشته بود و داشت باهاشون حرف میزد و میگفت که چقدر تو این دو روز دلش براشون تنگ شده بود و بعد دونه دونه شون رو بغل میکرد و می بوسید
تهیونگ که داشت از لپ تاپش که به دروبینی که به اتاق جانگ کوک وصل بود این منظره کیوت رو تماشا میکرد جانگ کوک الان چند ساعت بود که داشت با عروسک هاش بازی میکرد و همین طور تهیونگی که داشت اونو تماشا میکرد
اون پسر داشت باهاش چیکار میکرد میخاست مثل بقیق اذیتش کنه و از گریه کردن و التماس کردنش لذت ببره ولی احساس میکرد اگه باز هم گریه جانگ کوک روببینه اون اشک هایی که اروم سر میخورن و پایین میومدن قراره دیوونه بشه
ولی نه نباید به اینا فکر میکرد اون پسر هم مثل بقیه بود و فقط یکم کیوت تر ...یا یکم بیشتر .....خیلی بشتر ..... دستاشو جلوی صورتش گرفت و با خودش زمزمه کرد "به طرز وحشناکی کیوت تر "
ولی وقتی دستاشو از صورتش برداشت جانگ کوک رو تو اتاقش ندید (از دوریبین نگاه میکنه) از جاش بلند شد و وقتی جانگ کوک رو دید که اروم درشو باز کرد و وارد اتاقش شد صورتش رو جدی کرد"چیزی شده بیبی "با لحن جدیش پرسید
"ام خب نه فقط حوصلم سر رفته "جانگ کوک در حالی که داشت درشو میبست و وارداتاق تهیونگ میشد گفت
"چی میخای بیبی "تهیونگ گفت چون مطمعا بود اون پسر یک چیزی میخاد
"خب من ...فقط ..میخاستم ..برم حیاط رو ..بگردم و زود سرشو پایین انداخت و چشماشو بست تهیونگ نگاهی بهش انداخت هیچ دلیلی نداشت که اجازه نده
"برو"تهیونگ گفت و جانگ کوک چشاشو باز کرد و لبخند بزرگی زد و به تهیونگ نگاه کرد "خیلی ممنونم ددی"و خیلی زود از در رفت بیرون تهیونگ چشاشو بست یک حس جدید تو وجودش بود یک حس خیلی زیبا که احساس میکرد وقتی اون پسره لبخند میزنه و میخنده و ددی صداش میکنه به وجود میاد
***********
**************
*****************حیاط اون عمارت واقعا خیلی بزرگ بود و جانگ کوک الان حدودا ۱ ساعتی میشد که تو حیاط گشت میزد و لذت میبرد داشت با خودش فکر میکرد که چرا عروسک هاشو نیاورده تا با اونا هم این حیاط بزرگ و گل های زیباش رو نشون بده
که بازوش توسط فردی کشیده شد"هی پسر اینجا چیکار میکنی دزدی چیزی هستی"مرد ناشناس گفت از لباس هاش معلوم بود یکی از نگهباناست
جانگ کوک خیلی ترسیده بود سرش رو به علامت منفی تکون داد ولی اون مرد ول کن نبود و بازوی جانگ کوک رو محکم فشار داد و به زمین پرتش کرد که جانگ کوک از درد اه بلندی کشید گوشیه چشمش به سنگ کنارش خورده بود و خراشیده شده بود
"اوه اینجا رو دزدمون یکم زیادی حساسه"اون مرد با صدای کلفتش گفت و تک خنده ای کرد که باعث شد دندون های زردش دیده بشه اون وقعا چِندش بود
YOU ARE READING
cute baby
Adventureپسری که به خاطر نجات خواهرش برده ی یکی از رئیس های گنگ خلافکار میشه . ...